دل نوشته هام

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

پیشنوشت: بعضی وقتها میشه که میخوای چیزی بنویسی اما هی پاک میکنی و دوباره مینویسی.

داشتم پیش خودم دعا میکردم کاش چیزی مثل استفراغ واسه فکر بود که باهاش کل فکراتو با این که ملغمه ای از چیزای عجیب و غریبه اما همشون یه چیزه، میریختی بیرون.

اونطوری که به نظرم میرسه، بزرگترین(یا حداقل لاینحل ترین) دغدغه بعضی از ماها این سواله که "آمدنم بهر چه بود؟"

بعضی از ماها دنبال "معنا"یی واسه زندگی میگردیم.

من خودم فک میکنم معنا خیلی کلمه گنده ایه. انگار کلمه ایه که میخوای کل هستی رو باهاش مرتبط کنی. 

راجع به این کلمه هم اونقدر تو کتاب و سایت ها و شبکه های اجتماعی گفتن که وقتی میخوای راجع بهش فک کنی، خود همین کلمه انگار کلمه ایه که هیچ معنایی نداره.

واسه خودم سعی کردم سطح نازل تری از این کلمه رو داشته باشم: "آرزو". کلمه ایه که به نظرم ارتباط بیشتری با عالم مادی داره و زیاد گنده نیست. واسه هر کسی هم شخصیِ خودشه.

اما راستش وقتی به خود همین کلمه هم فکر میکنم حالم از خودم به هم میخوره. 

نمیدونم شرایط زندگیه که آدمو اینطوری بار آورده یا هر چیز دیگه ای، احساس میکنم حتی آرزویی هم تو زندگیم ندارم.(دقت کنید گفتم احساس میکنم)

وقتی یه چیزی رو نداشته باشی و بخوای که داشته باشیش، زندگی آدم زیاد غیرعادی نیست اما وقتی یه جایی وایمیستی که احساس میکنی چیزی نمیخوای، فک کردن راجع بهش یه خورده حال به هم زن میشه.

فک نمیکنم این وضعیت، اعتقاد به پوچی و اینجور چیزا باشه. شاید بیشتر از اینا، نیاز به یه چیز دیگس.

***

سازت را برای بهاری کوک کن. که بدانی چه آرزویی داری

  • مرتضی خیری
  • ۲
  • ۰

تاثیرگذاری

پیشنوشت: حرفام پرت و پلاس. ضمن اینکه شاید هیچ نتیجه‌گیری خاصی نشه کرد. بیشتر یه درد و دله و اینکه مطمئناً خواهید فهمید که بیشتر از اینکه بخوام حرف سیاسی بزنم، منظورم یه چیز دیگس.(دلیلشم قبلاً گقتم دیگه: من از سیاست تقریباً هیچ چیزی نمیفهمم)

***

یکی از افرادی که خیلی دوسش دارم، پدربزرگمه یا همون طورکه خودمون میگیم «آقا». خب یه دلیلش اینه که احساس میکنم فرد بسیار منطقی ای هستش. راستش اگه بنا به سن و سال باشه، اصولاً باید پدرم از آقام منطقی‌تر باشه، در حالی که اینطوری نیست.

با آقام داشتیم راجع به انتخابات رئیس جمهوری امسال همینطوری بحث میکردیم. خوب آقام شاید به خاطر مذهبی بودنش(شما میدونید چرا احمدی نژاد رو مذهبی میدونن؟ شاید چون هیئتیه) دوست داره از احمدی نژاد حمایت کنه و من به خاطر حرفایی که از بقیه میشنوم، دوست دارم روحانی برنده باشه؛ گرچه به قول فواد ایزدی، وقتی نظرشو راجع به برنده انتخابات آمریکا پرسیدن، گفت «هر کی، چه ترامپ و چه کلینتون برنده بشن، برنده اصلی، مردم آمریکا خواهند بود» :))))

آقام برگشت حرف خوبی زد :"این انتخابات هر نتیجه‌ای داشته باشه، به من که ربطی نداره. خوب باشه یا بد باشه، واسه شما جوون ترهاست." به نظر من هم راست میگه. اما با اینکه این حرف رو میزنه، اما احتمالاً در انتخابات شرکت میکنه و روی زندگی من تأثیر میذاره و شاید کار درستی هم میکنه که رأی میده.

یاد انقلاب 57 میفتم. نمیدونم شما هم شنیدین یا نه، اما برخی پیرمردها از اینکه اون زمان انقلاب کردن از جوون ترها عذرخواهی میکنن. در حالی که به نظرم این عذرخواهیشون کار غیرمنطقی ای هستش. اون زمان به نظرشون، انقلاب کار منطقی ای بوده و همین واسم کافیه که بدونم قصدشون خوبی بوده. ضمن اینکه مشخص نیست اگه ایران با همون فرمون میرفت جلو، وضعش بهتر میشد یا بدتر. (در مورد جمله آخری سریال 11٫22٫63 رو پیشنهاد میکنم. سریال زیباییه.)

به هر حال، انقلاب کردن و وضع ما شده این. اما میخواستم بگم که اون زمان اگه من بودم، احتمالاً تو تظاهرات شرکت نمیکردم.

دلیلشم آینه که به شدت از تاثیرگذاری میترسم.

احساس میکنم اگه یه حرفی بزنم و یه کاری بکنم و متعاقب و با تأثیر از اون کار من، یکی دیگه یه کاری بکنه و بعداً بفهمه کار خوبی نبوده، چه احساسی نسبت به من پیدا میکنه؟

به خاطر همینه که ازدواج واسم کار ترسناکیه و وحشتناک تر از اون، بچه‌دار شدنه.

یا بعضی وقتها دوست دارم که دوستانم حرفامو به مسخره بگیرن تا اینکه جدی بگیرن و روش فک کنن.

یا یه مثال دیگه که حداقل واسم یه خورده ملموس‌تره، آقای شعبانعلیه. میدونم که حرفاش، حرفای تاثیرگذاریه. حالا اگه کسی با همون حرفا، بیفته تو چاه، چی خواهد شد؟

حالا قضیه اون افرادی که حاکم و رئیس جمهور جایی میشن، خیلی جداس. یه جسارت و جرئت خاصی میخواد.

به نظرم تأثیر گذاری تو زندگی بقیه، کار بسیار خطیریه. اما مطمئنا حرف احمقانه‌ای هم هست که نباید تاثیرگذار باشیم.

یه جورایی جریانش واسم نامشخصه که کِی میتونی تاثیرگذار باشی و چه وقتی نباید تأثیرگذار باشی.

گرچه واسه خودم یه جوابی دارم، اما خودش یکی از مبهم ترین جواباست: "هر وقت بفهمی نتیجه ی کارِت خوبه." گرچه به نظرم جواب مفیدی هم هست؛ به قولی میگن که "آنچه را که فکر میکنی درست انجام بده تا خدا علم آن چیزی را که نمیدانی به تو بدهد."

***

پینوشت: یکی از حرفای جالبی که پدربزرگم قبلا بهم گفته و مطمئنم پدرم هیچ وقت نمیگه، می‌گفت تو رفراندوم جمهوری اسلامی «دو» بار رأی داده. میدونید، حتی کسایی بودن که تعداد بیشتری رأی هم دادن.

با ذات خود تاثیرگذاشتن بقیه تو زندگی من، زیاد مشکلی ندارم.(نمیتونم هم مشکلی داشته باشم) اما وقتی صحبت به تقلب و اینجور کارا میرسه، یه جورایی نمیتونم ببخشم.

پیشنوشت2: میدونیم که احمدی نژاد امسال نمیاد. میدونید که منظورمون بیشتر تقابل دو تا داستان بوده.

  • مرتضی خیری
  • ۱
  • ۰

مفت

پیشنوشت1: یه مدتی به دلیل تموم شدن اینترنت و بعدش یه سفر دو سه روزه به تهران، تو وب و اینا نبودم. البته بعضی وقتها با سرعت بوق همراه اول تو شهر ما، میومدم یه سری میزدم اما عذابی بود واسه خودش.

این پست رو صرفا واسه دس گرمی مینویسم. باشد که مقبول افتد.

پیشنوشت2: چون دانشگاه یه نقطه عطفی تو زندگی بیشتر ما ایرانیاست، میخوام یه چرت و پرتایی راجع بهش بنویسم.

چیزای خوبشو که هر کسی که رفته میدونه. من فقط چیزهایی از دانشگاه که به نظر من بد هستن رو مینویسم. 

قسمت اولش هم همون چیزی که این دو هفته باهاش نگذشت رو مینویسم.

***

یکی از چیزایی که وقتی رفتیم دانشگاه، نظرمونو به خودش جلب کرد، اینترنت دانشگاه بود.

چه حالی میکردیم با سرعتی که داشت و اون حجمی که میتونستیم دانلود کنیم.

بعضی وقتها(به ندرت) با سرویس 7.5 شب برمیگشتم خوابگاه تا بیشتر دانشگاه باشیم و بتونیم با سرعت بیشتری دانلود کنم(تا 7 مگ بر ثانیه هم تو خاطراتمون هست).

تو خوابگاهِ دو سال اول که اینترنت اکانتی بود، یه فایل نوت پد درست کرده بودیم و توش خداتا از یوزرنیم و پسورد های بچه ها رو که با دوز و کلک و هر روش دیگه ای به دستشون آورده بودیم، مینوشتیم. وقتی یکی از بچه ها هم میگفت:"نمیدونم اینترنتم چرا تموم شده"، با خودمون حال میکردیم.

دو سال آخری هم که خوابگامون عوض شد و هر کس مجبور بود با لپ تاپ خودش اینترنت بره، تو خود خوابگاه شب رو یه خورده بیشتر بیدار میموندم تا از ظرفیت آزاد شبانه استفاده کنیم. هر ماه هم 30 گیگ حجم روزانه اش بود.

هر کسی هم یه چیزی دانلود میکرد.

من خودم چون عشق فیلم و انیمیشن بودم، یه آرشیو عظیمی واسه خودم درست کرده بودم.

شاید خیلی هاشو هم اصلا نگاه نکردم و بعدا وقتی هاردم دیگه ظرفیت نداشت، پاکشون کردم.

اون موقع ها فک میکردم یکی از نعمتهای الهیه این مفت بودن اینترنت.

اما الان که فک میکنم هیچ چیزی جز بدبختی واسم نداشته.

به خاطر همین مفت بودنش، خیلی از چیزایی رو دانلود میکردیم که شاید هیچ نیازی بهشون نداشتیم. هیچ نیازی نبود اما چون اون حجم مال من بود، باید مصرف میشد وگرنه چی؟ سهم اون روز میسوخت دیگه.

ما با این فکر که نباید هیچ فرصتی رو از دست داد، از کل حقوقمون استفاده میکردیم.

غافل از اینکه همین وقتی که صرف گشتن تو اینترنت و نگاه کردن به منظره زیبای کامل شدن ستون سبز افقی IDM، میکردیم رو میتونستیم تو خیلی از جاهای دیگه خرج کنیم.

بعضی وقتها مفت بودن یه چیزی، باعث میشه تا توجهت بهش بیشتر بشه و این توجه، تو رو به راه انحرافی ای بکشونه.

خیلی از ماها هستیم که ناخودآگاه یه چیز تلخ مفت رو به عسلِ یه خورده گرونتر ترجیح میدیم.

اگه یه چیزی پولی باشه، میفهمی که واقعا میخوای ازش استفاده کنی یا نه و ارزششو داره یا نه؛ چون داری بابتش یه چیزی از دست میدی و درسته که همیشه یه چیزی از دست میدیم اما پول خیلی بیشتر از زمان(و خیلی چیزای دیگه مثل انرژی جوونی و ...) به چشم میاد.

به خاطر همین الان که تو ماه کل خانواده باید 3 گیگ اینترنت استفاده کنن، دقت میکنم ببینم چی ارزششو داره و چی نداره. تموم هم بشه شارژش نمیکنم. حداقل اینطوری میتونم یه تغییر کوچیکی تو زندگی روزمره ام بدم.

پینوشت: فقط میخواستم بگم، فقط من اینطوری نبودم. خیلیهای دیگه مثل من هم بودن که چون فک میکردن روزانه 500 مگ حجم اینترنت دارن، باید حتما ازش استفاده کنن. درسته خیلی مسخره است اما خیلی ها دچارشن.

و تنها اینترنت هم نیست. خیلی چیزا به خاطر اینکه مفته، ازش خوب استفاده نمیشه؛ مثل خود زندگی.

و خیلی آدما هم فک میکنن چون حق چیزی رو دارن پس انجامش میدن.

و خیلی آدما هم فک میکنن چون قانون اجازه چیزی رو داده، انجامش میدن.

اما خیلی از وقتا، همون قانون و همون حق آدمو بدبخت میکنه.

محدودیت تو خیلی چیزا اصلا بد نیست.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

یکی از معیارهام برای امتیازدهی به کتابا، میزان لذتیه که از اون کتاب میبرم و مهم‌ترین معیارمه

من که نمیخوام بخیل باشم پس یکی از اون کتابارو میگم. شاید شاید شما هم باهاش حال کردین.

***

راستش هیچ کتابی منو اندازه ی کتاب «داستان»ِ رابرت مک کی خَرکیف(شاید درست­ترش ذوق مرگه اما خب خیلی ذوق‌زده­ام) نکرده.

نمیدونم این کتابو تو چه دسته بندی از کتابا باید قرار داد.

به نظر میرسه به قصد آموزش داستان­نویسی نوشته.

*

اما به نظرم توش به معنای واقعی میفهمی هنر چیه. میفهمی که شاید چیزی به نام هنرمند ذاتی اشتباهه. باید هزاربار خلق کنی و نابود کنی تا بتونی یه اثر بسازی. باید بتونی بین چن تا گزینه، یکیشو انتخاب کنی و بنویسی.

«هیچکاک میدانست که نه لزوماً تضادی میان هنر و جذب مخاطب عام وجود دارد و نه لزوماً پیوندی میان هنر و فیلم هنری» این جمله ـش هم برای من نه تنها درست، بلکه دوست‌داشتنی هم هست.

**

هم با روندهایی از دنیای قدیم تا جدید آشنا میشی. میفهمی علم و تغییر فرهنگ‌ها چطوری میتونه رو داستان(به معنای استعاره‌ای از زندگی) تأثیر بزاره. اینکه بتونی مطابق فرهنگ و بینشی که الان هست حرکت کنی و برای همین هم باید خوب بشناسیش.

البته کتاب درباره داستان نوشتن تو یه کشور یا قاره یا زمان الان یا 10 سال بعد یا قبل هم حرف نمیزنه. مطلوبش نوشته آیه که واسه همه زمان ها و مکان ها حرف داشته باشه. از درونی ترین حرفهای گونه آدمیزاد.

***

بیشتر از همه هم به درد خودشناسی میخوره. تو(داخل) خودت میری تا بفهمی چی درونت هست تا بتونی بنویسی و تازه اونوقت میفهمی که چقدر خالی هستی.

اینو هم میفهمی که چقدر بی‌سوادی و چقدر نیاز به مطالعه داری تا بفهمی دنیا چه خبره. در‌واقع نه تنها میفهمی هیچی بلد نیستی یه جورایی اشتیاق و ولعتو برای فهمیدن بیشتر میکنه.

پرانتز باز. این کتاب آدمو الکی به دام «فهمیدن» نمیندازه. علی‌رغم بعضی کتابا که بعد خوندنشون فک میکنی یه چیزایی فهمیدی.

منظورمو با یه مثال استراتژیکی میگم: تو درس مدیریت استراتژیک، آدم بعد اینکه راجع به ابزار چرخ و اینکه باعث تغییر پارادایم شد میخونه، فک میکنه که پارادایمو فهمیده.

اما وقتی میخواد راجع به یه ابزار مدرن پارادایمی که ممکنه ایجاد کنه رو توضیح بده، تازه میفهمه هیچی بارِش نشده. پرانتز بسته.

حین نوشتن نه تنها میتونی خودشناس تر بشی، شاید بین انتخابایی هم که میکنی بتونی خودتو هم بهتر بسازی.

****

حتی شاید فیلم دیدنتو هم بهتر کنه. بفهمی داستان فیلمو از چه نقاطی تحلیل کنی تا شاید چیزی ازش دربیاری.

شاید هم اینکه بفهمی داستان رو چطور بگی تا به دل مخاطب بشینه، کم کم یاد میگیری که حرفتو چطوری تو مغز مخاطب جا کنی.

*****

ضمناً کتاب پره از شوخیایی که با خوندنش ممکنه با دهانی قفل شده و چشمانی اشک بار، جونتو در طبق اخلاص به جون آفرین تسلیم کنی(این جمله قرار بود برای خندیدن باشه اما خوب، حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه) البته راستشو بگم کتاب اصلاً شوخی نداره.

(اگر هم از این شوخی ها خوشتون نیومد، حداقل این جوک رو بخونید تا سر حال بیاید:

طرف یه سکه قدیمی پیدا میکنه. میبینه روش ضرب شده :"پانصد سال قبل از میلاد" )

******

و برای مخاطبی که نمیتونه اصل کتابو بخونه، شاید مهم‌ترین چیز، ترجمه کتابه که محمدگذرآبادی هم به زیبایی ترجمه‌اش کرده. شاید یکی از بهترین ترجمه‌هایی که خوندم.

یه چیزی هم که از مترجمش خوشم اومد این بود که واسه کتاب مقدمه ننوشته.

نمیدونم درسته یا نه، اما از مقدمه مترجم اصلاً خوشم نمیاد.

فک میکنم ارزشمندترین 26 تومنیه که کلاً تا حالا خرج کردم.

***

حالا هم این کتابو میخوام بفروشم. 26 تومن مغازه فقط 10 تومن. کسی خواست بدم تست کنه.

اما به دور از شوخی، یکی از کتاباییه که دوست دارم همیشه جلوی دیدم باشه.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰
این موضوع در مناطقی مثل شهر ما بیشتر وجود دارد و ممکن است به هیچ وجه برای شما مطرح نباشد. 
مسئله شیعه و سنی در مناطق غربی کشور، مسئله ای (به نظر من) بزرگه که من اینجا فقط یه سوال ساده راجع بهش میپرسم. یه تحلیل خیلی ابتدایی.
*
از بچگی باشگاه رزمی میرفتیم. مثل خیلی دیگه از بچه ها به خاطر دلخوشی مون بود. البته من یه ویژگی اضافه تر دیگه هم تو این باشگاه داشتم؛ در زمینه کیسه بوکس بودن، موفقتر از خودِ ورزش بودم :)
باشگاه ما دو تا مربی داشت. یکیشون آخوند بود و اون یکی آخوند نبود :)
این آخونده هم بِیس کاریش، شبهای پیشاور(مباحث شیعه اَند سنی) بود. یه جلساتی ترتیب میداد راجع به اینجور چیزا حرف میزد واسمون.
بنابه دلایلی، این آخونده دیگه تو منطقه ما نبود و به خاطر همین باشگاه هم نمیومد. منم که پنج شش سال بود نمیرفتم.
اما ارتباط داریم با هم.
این بار که با یکی از دوستان رفتیم خونه شون، میگفت میخوام به اون یکی مربی بگم "باشگاهو تعطیل کنه".
دلیلشم این بود که باشگاه پره از بچه هایی که همشون سنی هستن و اگه کوچکترین اختلافی به وجود بیاد، همون ورزش رو بر علیه ما استفاده خواهند کرد.
نمیدونم دلیلش تا چه حد درست و منطقیه. اما واقعیتی که هست اینه که زمانی، مناطق ما جنگهایی شهری به وجود اومده و خیلی از جوون ها هم شهید شدن.
اما فک میکنم این سوال درستیه که اگه یه دشمن خارجی به ما حمله کنه، آیا اون وقت هم این اختلاف داخلی مهم خواهد بود؟
شاید اگه همون بچه هایی که الان باشگاه میان، بعدها برای یه جنگ خارجی داوطلب بشن.
**
تو هر تصمیمی، درسته شاید بعضی چیزا رو به دست بیاریم اما احتمالا بعضی چیزای دیگه رو هم از دست خواهیم داد.
مهم اینه که بدونیم کدوم اختلافات و کدوم تصمیم میتونه خسارت های جبران ناپذیرتری به بار بیاره.
***
تو پرانتز بگم که به نظر من تو این مناطق، اختلافات بین شیعه و سنی رو خیلی جدی گرفتن. البته شاید جدی هم هست. خود همین یه مسئله ایه واسه خودش. برخی از مردم به تئوری دشمن اذعان دارن. برخی از مردم هیچ رقابتی بین این دو گروه نمیدونن و به نظر میرسه حکومت از طریق امام جمعه ها و سپاه سعی در تداخل تو رابطه این دوتا گروه داره. 
فکر نمیکنم از طرف جامعه شناسان یا سایر گروه های دانشگاهی زیاد راجع به این موضوع بحث شه.(اگه هست بگید) در حالی که مردم تو این مناطق با معیارهایی مثل تعداد اولاد، دارن مسابقه میدن
  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

تو ایران یکی دیگه از چیزایی که باعث ناراحتی میشه، صدا و سیما یا روزنامه هایی مثل کیهانه.

اگر شما کسی هستید که حرفای صدا و سیما رو قبول داری، بخون وگرنه نیازی به خوندن نیست. 

*

من خودم به شخصه چیزای اشتباهی تو صدا و سیما دیدم.

یه بار که یه برنامه دانشجویی معروف(فک کنم اسمش "منطقه آزاد"ه) اومد و درصد بیشتری از بچه ها به عنوان مخالف حرف زدن، حرفاشونو به صورت خیلی حرفه ای تیکه تیکه کردن و باور کنید اگه من اونجا نبودم، از رو برنامه تلویزیونی فک میکردم همشون موافقن.

کلاً نمیدونم اسم اینکه بخشی از صحبتای یه کسی رو بگی و سواستفاده بکنی، چه گناهی محسوب میشه. اما به نظرم گناهیه که هر روز داره تو صدا و سیما اتفاق میفته

یه بار هم که یکی از بچه‌ها خودکشی کرد و خودم تو صدا و سیما دیدم که این قضیه رو رد کرد.

پرانتز باز. اتفاق خودکشی یکی از بدترین چیزایی بود که دوران دانشگاه رخ داد. همه حتی اون مسئولای بوووق دانشگاه هم مضطرب بودن. کلا جو دانشگاه، جو خوبی نبود. تجربه بدی بود.

من خودم اگه بخوام خودکشی کنم، احتمالا خودمو میندازم جلو ماشین تا این داستان بین بچه ها باشه که ماشین اومد اونو زد یا خودشو انداخت جلو ماشین؟ 

میدونید، کسی که به یاد ما نمیفته. حداقل یه داستان واسه بعد مرگمون داشته باشیم، سر بچه ها گرم شه:)

اما به دور از شوخی، خودکشی کار خوبی نیست. بقیه رو بُکُشیم:) پرانتز بسته.

اما یکی از بدترین کارها آینه که به خاطر پول، افسارو بدی دست کسی که شیاده و خودشو حتی منجی بچه‌ها هم معرفی میکنه.

حسین احمدی، هر روز فکر میکنم 1 یا دو ساعتی تو تلویزیون حرف میزنه. این فرد و دار و دستش رو هر جایی دیدید میتونید با سنگ بیفتید دنبالش. گناهش هم پای خودشه.

پیشنهاد به کنکوری ها: دوستانه پیشنهاد میکنم که محصولات ایشون رو نخرید و به حرفاش هم گوش نکنید. کنکور خیلی چیز الکی تری از این حرفاس که بخواید ذهن خودتونو با حرفای یه سری آدم شیاد، مشغول کنید.

**

این قسمت رو با لحن روضه بخونید: "پدر من چندین و چند ساله کیهان میخونه. آخه چرا؟" 

فردا از همین مکان، دسته عزاداری به سمت امامزاده بیژن به راه خواهد افتاد. سر ساعت 9 اینجا باشید، دیر نکنیم.

***

پینوشت: احتمالا دروغ و شیادی هردوشون یه نتیجه دارن. اما منظورم از شیادی اینجا اینه که به صورت مستقیم باعث ضرر میشه و نه غیر مستقیم.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

خستگی

به فلاسفه عزیز پیشنهاد میدم یه موضوع جدید رو مطرح کنن با نام "فلسفه خستگی"

بعضی وقتها احساس خستگی آدمو از پادرمیاره.

شاید از خودم خستم. 

خدایا واقعا نمیشد گاهی به جای یه آدم دیگه ای زندگی کنی و بفهمی که از دید بقیه هم دنیا به همون اندازه خسته کننده است؟

شاید هم از دست بقیه خستم.

اما تو این دنیا کیه که دوستانی گل و گلاب داشته باشه؟

با وجود خیلی چیزا، از زندگیم ناراضی نیستم. فقط احساس خستگی میکنم.

نمیدونم اینجور وقتها چی کار باید بکنم. شما میتونید سیلی بزنید تا من صورتمو سرخ نگه دارم؟


  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

هیجان انگیزترین قوی سیاهی که واسه آدما هست، خود زندگیه.

مثال بوقلمون رو یه لحظه در نظر بگیریم: بوقلمونی که صد روز بهش دونه داده میشه و روز صدم فکر میکنه هیچ خطری تهدیدش نمیکنه. چرا؟ چون تو این صد روز که هیچ خطری نبوده و همیشه آب و دونه اش هم مهیا بوده. اما با تمام امید و آرزوها، روز صدم با یه حرکت انقلابی سرش بریده میشه.

زندگی هم همینطوره. هیچ آدمی نمیتونه به این سؤال جواب بده که اگه تا الان سالم بوده، چرا فردا هم باید سالم باشه.

من گاهی وقتها یه تجربه ذهنی با خودم انجام میدم که واسم جالبه: فکر میکنم که کلاً فلج شدم و حرکت خاصی نمیتونم انجام بدم. فکر میکنم که اون موقع چه کاری میتونم انجام بدم و چه کاری نمیتونم بکنم. یه خورده با خودم کلنجار میرم و فکر میکنم.

منتها جالبترین قوی سیاه واسه آدم هم چیز جالبیه: مرگ

خیلی از حادثه ها تو زندگی هست که ممکنه واسمون اتفاق بیفته یا نیفته. اما این یکی مثل بقیه نیست."مرگ نیست که چاره نداشته باشه" رو خیلی شنیدیم.

نکته خوبشم اینجاست بدون اینکه بفهمیم یهو میاد سراغمون. 

من خوشم نمیاد از احادیث، زیاد تو وبلاگ استفاده کنم اما این یکی یه چیز دیگس:

برای دنیایت چنان زندگی کن که انگار تا ابد زندگی خواهی کرد و برای آخرتت، چنان زندگی کن که گویا قرار است فردا بمیری

**

آدما یه تصور اشتباهی که دارن و به نظر میرسه که این اشتباه رو قرار نیست هیچ‌وقت ترک کنن:

خوشبینانه ترین امیدها رو واسه خودشون دارن و انگار که بقیه هیچ آرزویی واسه خودشون ندارن و خطرناکتر از اون، فکر میکنن اتفاقای بد همیشه قراره واسه بقیه اتفاق بیفته

***

و سومین چیز اینکه خوشبختانه یا متاسفانه، از سیاست تقریباً هیچی نمیفهمم.

منتها این به این معنا نیست که روزنامه نمیخونم.(سایت های خبری که تقریباً سر هم نمیزنم)

سعی میکنم همیشه صفحه حوادث روزنامه‌ها رو بخونم.

و یه خورده بهشون فکر کنم.

با فکر کردن به مطالب صفحات  سوالای خیلی خوبی واسه آدم مطرح میشه.

اینکه من اگه تو اون موقعیت بودم، بعدش چی کار میکردم؟

اینکه چیکار میکنم تا همچین اتفاقی نیفته؟

اینکه مقصر کی بوده؟

یا خیلی سوالای دیگه ای که هر کس بنا به اندازه شعور خودش میتونه بپرسه.

****

با این سه مقدمه، میخواستم یه چیزی بگم.

از این به بعد، اون بالا کنار لینک "فیلم هایی که دیده ام"، یه جا به عنوان "وقایع اتفاقیه" میزارم که توش خبرای تامل برانگیزی از صفحه حوادث روزنامه که فکرمو مشغول کرده، مینویسم. 

سعی میکنم دقیقا متن خبرارو ننویسم و با یه خورده تغییر در نوشتنش، اونا رو اونجا بزارم. البته چون کار وقت گیریه، اگه حال نداشتم خودشونو مینویسم.

اگه خودم هم چیزی خواستم اضافه کنم(سوال یا چیزی که واسم جالب بوده یا ...)، زیر همون خبر مینویسم.

احتمالا هر روز هم تغییرش بدم و با یه چیز تازه تر عوضش کنم. البته شاید هم نتونم.

اگه دوست داشتین، نظر خصوصی بزارین. اگه هم دوست نداشتین، یه هفته ای جمعش میکنم بره پی کارش.

این هم لینک: http://sokhanedel.blog.ir/page/asd

*****

پینوشت نامربوط: این صفحه به خاطر اینکه دیگه نمیخوام هر روز بنویسم. 

اما اگه کسی خواست به وبلاگ سر بزنه، حداقل یه جایی باشه که هر روز آپ باشه. 

کسی دست خالی از این بارگاه ملکوتی نمیره:)

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

منو تایید بکن

یه تعدادی از آدما هم اشتباهات جالبی انجام میدن(توجه کنید که به نظر من اشتباهه. شاید به نظر خیلیای دیگه، درست‌ترین فکر ممکن باشه).

این آدما حرف جالبی میزنن.

میگن که چرا من باید به حرف کسی که 1400 سال پیش یه حرفی رو زده، اصلاً گوش بدم؟

میگن من خودم واسه خودم میتونم تصمیم بگیرم که چطوری عمل کنم و چطور آدمی باشم.

به نظرم اینطور آدما اشتباهی که مرتکب میشن، در وزن دهی و قیمت گذاشتن به حرفهای خودشون و بقیس.

یعنی احتمالاً به حرفای خودشون وزن بسیار بیشتری میدن نسبت به حرفای یه کس دیگه.

یا مثلاً به حرفای جدیدتر وزن بیشتری نسبت به حرفای قدیمیتر میدن.

یا شاید پیش خودشون فکر میکنن که حرفای علم درست تر از حرفای دین یا حرفای من درآوردی میتونه باشه.

مثلا فکر میکنن که هیچ وقت حاصل ضرب 7*7=48 نمیتونه به نتیجه‌ای ختم بشه.( اگه میخواید بدونید چی میگم به لینک https://goo.gl/1i5UMM یه سری بزنید)

پرانتز باز. متاسفانه اینطور آدما تو همون گام اول هم به چیزایی مثل نماز و روزه، انتقاد میکنن.(فک میکنم چیزای خیلی بهتری واسه گیر دادن باشه اما نمیدونم چرا بیشترشون مخصوصا به نماز گیر میدن). اگه آدم مذهبی هستین و از اینجور چیزا میشنوید، به نظرم بهترین جواب اینه که من این کارارو بی دلیل انجام میدم و برگردید به خودشون اون کارایی که بی دلیل انجام میدن رو بگید. یکی از کارایی که خیلی آدما بی دلیل انجام میدن، زندگی کردنه. فک میکنم خیلی آدما رو میشه با همین ترفند که "چرا داری زندگی میکنی؟" خاک کرد:)    پرانتز بسته.


به نظرم ما آدما دو تا اشتباه رو به راحتی میتونیم مرتکب شیم:

یکی اینکه به حرفای برخی افراد(از جمله خودمون) وزن بسیار بیشتری نسبت به اون چیزی که باید باشه، میدیم.

دوم اینکه به حرفای برخی افراد(مثلا قدیمیترها)، وزن بسیار کمتری نسبت به اون چیزی که باید باشه، میدیم.

**

یکی از دلایل اشتباهمون تو وزن دهی به نظرات بقیه، به خاطر مرزبندی به وجود میاد. به نظرات آدمایی که داخل مرز ما هستند، وزن بیشتری میدیم و به آدمایی که خارج مرز هستن، وزن کمتری میدیم.

مثلاً یه آدم غیرمذهبی به حرفای یه غیرمذهبی دیگه اهمیت بیشتری نسبت به حرفای یه فرد مذهبی میده و دقیقاً همین حرف حتی احتمالاً با شدت بیشتر در مورد مذهبی‌ها میفته(در حالی که حدیث «خذالحکمه و لو من المنافق» رو دارن)

یا شاید ماها مثلاً به حرفای یه ایرانی اهمیت بیشتری در مقایسه با حرفای یه غیرایرانی بدیم.

این موردو نمیدونم درست میگم یا نه اما فکر میکنم ما حتی بین افراد معاصر و افراد قدیمی تر هم مرزبندی تشکیل میدیم و شاید به خاطر همین به حرفای آدمای جدیدتر بیشتر اهمیت میدیم.


احتمالاً این چیزایی که من میگم، همون خطای تأیید باشه.

به حرفایی که حرف ما رو تأیید بکنن، وزن بیشتری میدیم نسبت به حرفایی که حرف ما رو نقض میکنن.

به عبارت تصویر:

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰
پیشنوشت: ممکنه نکته مفیدی تو این مطلب واسه شما نباشه.
***
با اسم واقعی نوشتن یه سری محدودیتا و یه سری خوبیا داره.
یه خوبیش اینه که با خیال راحت میتونی عکستو بزاری تو وبلاگ.


یه چیزی که امسال تجربه کردم، بلند کردن موهام بود. چیز عجیب غریبی نبود اما بیشتر بچه ها منو به عنوان پسری که موهاشو بلند کنه، نمیشناختن. خیلی بچه ی سر به زیریم.
البته عکس واسه سیزده بدر امساله و من موهامو 19 آبان کامل کوتاه کردم. شاید بتونید حدس بزنید که چقدر بلندتر از این شده بوده.
***
یه خوبی این تجربه این بود که هیچکس واقعا نفهمید که دلیل من واسه انجام این کار چی بود. مگه اینکه کسی اونقد منو بشناسه که فک نمیکنم همچین کسی موجود باشه. میدونید البته خودم بعضی وقتها اشاره ای میکردم اما واسه بقیه که هیچ اهمیتی نداره، به خاطر همین توجهی نمیکنن.
کلا عاشق حرفاییم که زیرپوستی یه چیزی رو میگم اما هیچ کسی نمیفهمه.
***
تو این قضیه دو تا گروه از آدما واسم جالبتر از بقیه بودن.
یه گروهی که قبل کوتاه کردن موها، میگفتن خیلی بده و بعدش وقتی عکساشو نشون میدادم میگفتن "خوب بوده ها"
و یه گروه دیگه هم اولش میگفتن خیلی خوبه و بعدش میگفتن خیلی مزخرف بود.

کاری ندارم به اینکه دروغ میگفتن یا میخواستن دل منو خوش کنن یا هرچی، مهم اینه که نظر بعضی آدما بعد یه اتفاق عوض میشه.
مهم نیست که اون آدما با چه نیتی اون حرفو گفتن، مهم اینه که من شنونده چه برداشتی از نیت اونا، اون حرف رو شنیدم. نیت و نظر اونا که مهم نیست مهم فکریه که ما از نیت اونا داریم.
و به نظرم ما آدما در فهمیدن نیت و فکر همدیگه اشتباه میکنیم.
و به خاطر همین گاهی از روی همین فکری که از بقیه گرفتیم، تصمیمات اشتباهی میگیریم.
یکی از فکرهایی که بعد این اتفاق میکردم، با خودم گفتم حتی در "چیز" بسیار ساده ای مانند سلیقه و اینجورچیزا، هم آدما خیلی اشتباه میکنن و هم مایی که حرف اونا رو میشنویم.
حتی تو چیزای ساده هم به نظر بقیه نمیشه زیاد اعتنایی کرد. در چیزای سخت تر که اصلا نمیشه.
***
یه دوستی داشتیم دوران اول دبیرستان که زیاد آدم اجتماعی ای نبود. بعد مدرسه، سوار تاکسی میشد و میرفت. زیاد هم با کسی مراوده ای نداشت. دانش آموز زرنگی هم بود.
این آدم سال های بعدی دبیرستان، یه آدم اجتماعی ای شده بود و بجه ها فکر میکردن که اتفاق خیلی خوبیه.
منتها به آدمی خیلی دعوایی تبدیل شده بود. دعواهای خیلی ناجوری هم میکرد. تو درسش هم خیلی افت کرد.

چیزی که میخوام بگم آدما نمیتونن تشخیص بدن واسه دوستشون و یا کلا واسه یه کس دیگه، چی خوبه و چی بده. تقریبا میتونم بگم هر چی بگن غلطه. زیاد به نظر بقیه نباید احترام بذاریم. خودمون هر چی که فکر میکنیم درسته رو بریم، روزهای بهتری خواهیم داشت.
  • مرتضی خیری