سال اول دبیرستان بودیم.
امتحان ریاضی داشیم. آقای مسعودی در شهر ما به سختگیری مشهور بود. البته بعداً وقتی موجودی به نام شمس را دیدیم، معنای واقعیاش را فهمیدیم.
امتحان ریاضی را مینوشتیم. مسعودی هم بالای سرمان میچرخید.
چشمانش در برگه یکی از بچهها چیزی دید که اصولاً در برگه های ریاضی اثری از آن نباید باشد. یکی از دوستان در پشت برگه، سر خروسی را با تمام دقت کشیده بود. فقط مانده بود رنگش کند و دم مسیحایی لازم بود تا طایر قدسش کند.
در آن اوج انتربازی بلوغ و مسخره بازیهای لوس به جز یک نفر بقیه همه میخندیدیم. آن یک نفر هم فرزند استاد خط شهرمان بود و خودش هم استاد بود. هنر میدانست و با نگذاشتن لیبل استاد بر آقای شجریان، ناراحت میشد. آدم جالبی بود. از افتخاراتش این بود که نتوانسته بودند در بسیج ثبت نامش کنند.
اگرچه آن زمان یکی از افتخاراتم خوب بودنم در درسی مثل ریاضی بود اما واقعیتش الان دیگر نه تنها افتخار که باعث ذلت هم هست. اگه زمان یا هر منبعی که داری رو نتونی به جای خودش استفاده کنی، نه تنها دیگه منبع نیست بلکه چیزیه که اضافه است. حتی بعضی وقتها شاید خودت بخوای که تمومش کنی.
الان میفهمم که شاید کشیدن نقاشی در آن برگه هایی که مثلاً ما را ارزیابی میکرد، بهتر از 20 هایی بود که گرفتیم.
کار او هیچ خندهدار نبود. کار من خندهدار بود که چشم بر دنیا با تمام زیباییهایش بسته بودم و یک 2 با یک 0 را خوشگلتر از دنیای خارج میدیدم.
و وقتی ارزش واقعی چیزها را فهمیدم که پایم به دانشگاه باز شده بود. دیگر به کلاس توجهی نمیکردم. پنجره را بیشتر از وایت بورد کلاس دوست داشتم. حتی پرده ها هم مانعی برای دیدن و پرواز در فضای سبز دانشگاه نبود.
استاد هم آن لحظهای که به من تیکه مینداخت، شاید خودش در فکر آن بود که چرا خودش کلاسهای دوران دانشگاهش را با پنجره های بزرگتر و دل بازتر از وایت برد سر نکرده بود؟ شاید حسادت میکرد. شاید هم به فکر من بود اما بعید میدانم...
دوست خروس کِشم تنها دو سه سال بعدتر از من در یکی از دانشگاههای تهران مجسمه سازی میخواند.
نمیدانم. آیا دو سه سال ارزشش را داشت؟
حتی سالها هم دیگر برایم ارزشی ندارند.
گرچه فکر میکنم سر عقل آمده ام. دیگر برای درس و دانشگاه اهمیتی قائل نیستم.
وقت تلف کردن سربازی را خیلی بیشتر از توهم ارزشمندبودن وقت در دانشگاه، دوست دارم. دوست دارم کمی برای خودم زندگی کنم. بدون اینکه برای چیزی که برای بقیه باارزش است، وقت بگذارم.
کمی زندگی کسی را بدبخت نمیکند. کمی بدبختی هم کسی را نمیکشد. با مردنت هم کک هیچ ذرهای از جهان نمیگزد. حداقل قبل مردنت کمی زندگی کرده ای.
خروسهایت را بکش و زندگی کن. امتحان ها را به نااهلان بسپار.
- ۹۵/۱۱/۰۹