یه کلمه ای که تو ترکی خیلی از این کلمه خوشم میاد و بعضی اوقات شوخی هام با این کلمه هستش،کلمه "ایناندیرما" هست به معنی "حرف و سخنی که برای باورپذیرتر کردن حرف دیگه ای ازش استفاده میشه."
نکته ای که بهش علاقه مند شدم ، اینه که "ایناندیرما" بیشتر در مواقعی استفاده میشه که اون حرفی که میخوایم باورپذیرش کنیم ، یه حرف دروغه.در واقع وقتی میخوایم دروغی رو به یک ادم دیگه ای بخورونیم ، از همچین ابزارهایی استفاده میکنیم.در حالی که به نظرم این طور میاد که وقتی که کسی میخواد حرف حقی بزنه هیچ وقت به خودش سخت نمیگیره که اون حرف رو به بلع کس دیگه ای بده ، هیچ وقت از همچین ابزاری استفاده نمیکنه،به حالش فرقی نمیکنه که طرف به حرفش گوش کنه یا نه.
چون میدونم حرفمو نتونستم به صورت واضح بگم،یه بار به صورت ترکی خلاصه شو میگم:
اگه بیری ایستسه سیزی ایناندیرا، احتمالا سوزو یالان دی.
(ترجمه: اگه کسی بخواد چیزی رو واسه شما بباورونه!، احتمالا داره دروغ میگه.)
پیش نوشت:با توجه به این که قصد داشتم که ارشد نخونم،دفترچه پاسخ کنکور رو گرفتم و همه اختصاصیا رو شانسی زدم.بهترین رتبه ای که اوردم ، 600 بود.درسی مثل کنترل خطی که حتی باهوش ترین دوستام صفر و حتی منفی زده بودن(رنک دو کنترلمون 0 زده بود و اون یکی دوستم که تو کنترل شاخه و بین بچه ها هم معروفه ، منفی زده بود.) رو من 22 درصد زدم البته به صورت شانسی و در بین 8 درسی که به این صورت پر کرده بودم ،فقط یه درس رو منفی زده بودم.
متن اصلی:شدیدا احساس میکنم که من حتی اگه با شانسی زدن رتبه 1 میشدم باز هم هیچ خوشحالی ای تو وجود من راه پیدا نمیکرد.چون میدونستم که خودم هیچ کنترلی برای این حرکت نداشتم و همش "شانسی" بوده.یه خورده ای ادم احساس پوچی هم میکنه.هیچ نقشی در نتیجه نداشتن ، حس خوبی نداره.
احتمال میدم که اگه دوباره وقت کنکور برگرده ، دیگه شانسی پر نمیکنم بلکه هر سوالی رو که خوندم ، "سعی" میکنم خودم جوابشو پیدا کنم.حالا یا پیدا میکنم یا این که پیدا نمیکنم و خالیش میزارم.راستش الکی پر کردن یک گزینه لذت خوبی به ادم میده و آدم فکر میکنه مساله رو حل گرده ، در حالی که فقط خودشو فریب داده.
شانسی زدن یه چیز دیگه ای هم داره اینه که دیگه نمیتونی خودتو از یه رتبه بالاتر فرض کنی.من دوستای دیگه ای هم داشتم که شانسی زدن ، اما هیچ کدوم به خوبی من نشدن.این یعنی اینکه من بهترینشون بودم و همین بهترین ، تقریبا جاهای به درد بخور دیگه قبول نمیشه.پس کسی که شانسی میزنه ، انتظاراتش باید یک صدم بقیه افراد باشه.
متن اصلی تر:هیچ فرقی بین زندگی کردن و این کنکور نیست.فکر میکنم اگه قرار باشه که زندگی رو هم به صورت شانسی بگذرونیم ، حتی اگه ادم بسیار موفقی بشیم ( که احتمالش بسیار پایینه) ، هیچ لذتی به ادم دست نمیده.تنها سعی و تلاشه که میتونه ادم رو خوشحال کنه .
پی نوشت:شرمنده که چرت و پرت نوشتم.
چیزی که برام یه خورده غیر منطقی به نظرم میومد،این بود که چرا افراط یا تفریط کردن کار اشتباهیه؟چرا که اگه کاری درسته در هر شدت و میزانی که میتونی باید انجامش بدی و اگر کاری اشتباهه نباید حتی در کوچک ترین مقدار هم انجامش بدی.
یه خورده که فکر کردم ، احساس کردم تو این قضیه به چیزی دقت نمیکردم و اون وجود اشباع در کل دنیای طبیعته.
ما میتونیم یک سنگ رو مغناطیسیش کنیم منتها اتفاقی که میفته اینه که به هر میزان که بخوایم نمیتونیم این کار رو انجام بدیم چرا که ماکزیمم مغناطیس شدگی ای که یه سنگ میتونه داشته باشه اینه که تموم مولکول هاش در راستای میدان مغناطیسی مدنظر قرار بگیرن و اگه همه مولکول ها تو اون حالت چینش پیدا کردن دیگه مولکولی نیست که بخواد با تغییر جهتش میزان مغناطیس شدگی رو افزایش بده.
این یک نگاه و نگاه دیگری که شاید میتوان به قضیه داشت:
در مورد این قضیه افراط و تفریط ، همیشه پاراگرافی از دنیای سوفی به یادم میاد :
“در نظر کرکه گور ، مسیحیت آن چنان غیرعقلی و توان کاه است که میبایست یا دربست ان را پذیرفت یا دربست رد کرد.فایده ندارد که که “اندکی” یا “تا اندازه ای” مذهبی باشی.چون یا عیسی روز عید پاک از قبر برخاست – یا برنخاست. و اگر واقعا از قبر برخاست ، و اگر به راستی به خاطر ما جان داد – امری چنان عظیم است که باید کل زندگی ما را در برگیرد.”
یه خلاصه همینطوری اگه قرار باشه واسه خودم بگم،به نظرم کاری ارزش داره و خوبه که تا حد جونت واسه اون کار بتونی تلاش بکنی.پس مشکلش چیه که ماها نمیتونیم تو یه کار افراط یا تفریط داشته باشیم؟پاسخ خودم اینه که به اون چیزی که فکر میکنیم درسته ، به صورت کامل ایمان نداریم که درسته.
گرچه شاید این نوع نگاه در نگاه اول درست به نظر برسه اما نظرتون رو به جمله ای راجع به نسیم طالب جلب میکنم.جمله زیباییه:
"او هر کاری میکند یا نمیکند، اما همان کاری را انجام میدهد که بر زبان میآورد و باور دارد."
و فکر میکنم یکی از مشکلاتی هم که داریم به این قضیه برمیگرده.
انسان حداقل پپش خودش به اصولی چه درست و چه غلط ایمان داره.به نظرم مشکل اینجاست که ما حتی به اون چیزهایی که ایمان هم داریم درستن ، باز عمل نمیکنیم.
راسل در این مورد حرف زیبایی داره.وقتی ازش میپرسن که فلسفه تو چگونه فلسفه ایه؟اینطوری پاسخ میده : "نوع فلسفه ای که من دارم به این گونه است که به فرد اجازه میدهد با وجود تمام مجهولات نسبت به عملی که انجام میدهد ، مطمئن باشد."
یکی از شعرهایی که هم دوسش دارم :
در راه کشف حقیقت
سقراط به شوکران رسید
مسیح به میخ و صلیب
ما نه اشتهای شوکران داریم
نه طاقت میخ و صلیب
پس بهتر است بجای کشف حقیقت
برگردیم و کشکمان را بسابیم!
اکبر اکسیر
انسان هایی که هی تکرار میشویم و گاهی با بعضی موفقیت های تکراری خوشحال میشویم و گاهی با شکست های تکراری دیگر ناراحت میشویم.
یاد چیزی افتادم که دوست دارم بنویسمش:
مجلس ختم داییم بود که ملت میومدن ، تسلیت میگفتن و میرفتن.یکی از پیرمردها که اومد،مشغول حرف زدن با یکی از دامادهای داییم شد.داشت میگفت که داییم جایی خیلی به دردش خورده بود.دایی مرحوم من به دلیل این که با اداره ها و اینا زیاد سر و کار داشت و آخوند محترم و پیری هم بود ، تو اداره ها حرفشو قبول میکردن و به کاراش خوب رسیدگی میکردن.به خاطر همین دلیل ، کار اون پیرمرد رو راه انداخته بود .
تو اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که زمانی بود که از این جور ادما بدم میومد.آدمایی که حتی تو مجلس ختم طرف هم به یاد خوبی هایی که اون شخص در حقشون کرده میفتن.ادمایی که فقط به فکر خودشونن.
اما الان یه جور دیگه فکر میکنم.اتفاقا یکی از معدود چیزهایی که میتونه محک خوبی واسه موفقیت آدم باشه ، اینه که آدم بدونه که چقدر از درد دیگران رو التیام داده.
حالم از کلمه " حیف " به هم میخوره.
بعد این که تصمیم گرفتم دیگه کنکور ارشد ندم ، تا حالا دوباری کلمه حیف رو از دوستان شنیدم:
اولیش موقعی بود که یکی از دوستام برگشت گفت که :واقعا حیفه.کسی مثل تو که خوب درس میخوند،دیگه ادامه نمیده و کسی مثل فلانی که تنها چیزی که به خاطرش دانشگاه نیومده ، درسه ، میخواد کنکور بده."
انگار ادم اگه تصمیمی رو گرفته باید تا اخرش بره ، فرقی نمیکنه اصلا اون کار از اول اشتباه بوده یا نه ، ادامه دادنش اشتباهه یا نه ." تنها چیزی که مهمه اینه که اراده داشتی باشی و چیزی رو که انتخاب کردی تا اخرش بری" احساس میکنم یکی از فکرهاییه که بیشتر از این که حاصل تفکر باشه به خاطر حفظ کردن غروره.مبادا بقیه فکر کنن از اول تصمیم اشتباهی گرفته.
دومین حیفی هم که شنیدم دو سه روز پیش بود که وقتی به یکی از دوستان راجع به پروژه ای که انجام داده بودم ، میگفت : " خوبه ، اما حیف که میری سربازی و همه اینا از یادت میره."
فکر میکنم همچین افرادی هم انسان ها را به صورت یک حیوان میبینن که تا وقتی که زور بالا سرش باشه ، اون کار رو انجام میده ، یاد میگره ، پیشرفت میکنه توش اما اگه به حال خودش بزاریش ، احتمالا مسیر بدبختی رو پیش خواهد گرفت.
احساس میکنم این دوستان دو تا چیز رو تو وجود ادمی در نظر نمیگیرن:
اولیش علاقه است.
ادم اگه به چیزی علاقه داشته باشه ، چه فرقی میکنه کجا باشه.ادم سر کوه هم که باشه میتونه به اون چیزی که علاقه داره فکر کنه و به نظرم حتی از اون کسی که به اجبار دانشکاه و در مفت خورترین حالت در جامعه ایران(دانشجو) میتونه تو اون زمینه پیشرفت کنه.
و دومین عقیده ای هم که راجع به این جور چیزا دارم اینه که اصلا واژه حیف واسه این جور چیزا کلمه گنده ایه.اگه یه بحث علمی از یادم بره یا این که کل مباحث کارشناسی رو فراموش کنم ، چه فرقی در حال من خواهد داشت؟ایا من به کسی قول داده ام که مجبورم همه اینها رو حفظ کنم؟یا فکر میکنم ادم رو فقط چیزی میدونن که فقط تو یه مسیر میتونه پیشرفت کنه.
این جور افراد سربازی رو هم یه مانع بزرگ زندگی کردن میبینن.تنها چیزی که برام سواله اینه که زندگی رو چی میبینن و این که با زندگی ای که سعی میکنن همه چیز رو با هم داشته باشن ، چه جوری میخوان تا کنن در حالی که یکی از مهم ترین اصولی که ما تو علم کنترل یاد میگیریم ، اینه که تو یه سیستم کنترلی به هیچ وجه امکان نداره پاسخ رو از همه جهات بهتر کنی . برای رسیدن به پاسخ مطلوب یا تلاش کنترلی زیادی نیاز خواهی داشت یا این که سرعت تو برای رسیدن به پاسخ بسیار کند خواهد بود.
پی نوشت:فارغ از این بحث ها،چیزی که این روزها توجهمو جلب کرده،ایه ای هستش که بی ارتباط نیست و تا حالا این ایه رو نخونده بودم و احساس میکنم این ایه با شدت احساساتی زیادی نازل شده یا حداقل من اینطوری میفهمش:
یَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا یَأْتِیهِم مِّن رَّسُولٍ إِلاَّ کَانُوا بِهِ یَسْتَهْزِئُون.
این روزها یکی از بدترین چیزهایی که تو ذهنم باهاش درگیرم،مفهومیه به نام " خوابگاه " و سعی میکنم هر چه زودتر از دست این مفهوم چرت رها شم.
یادمه اولین روزهایی که دانشجو شده بودم ، چه قدر از بودن تو خوابگاه لذت میبردم.چه قدر با بچه ها خوش میگذروندیم.یادمه که وقتی فرجه بین ترم میرفتم شهر خودمون ، دعا میکردم تا ترم زودتر شروع شه تا برگردم خوابگاه و از مفهومی به نام " خانواده" فرار میکردم تا به چیزی برسم به نام "خوابگاه".
یکی از دلایلی که باعث میشه از خوابگاه بدم بیاد ، اینه که هرچقدر هم بچه ها ، بچه های خوبی باشن نمیدونن که تو قبلا چه جور ادمی بودی ، چه مشکلاتی،چه دغدغه هایی ، چه تفکراتی و ... تو شهر و منطقه تو هست و بوده و حتی گاهی بچه ها نسبت به یه کلمه خاص ، دو تا تعریف متفاوت دارن.(گرچه این مشکل بین هر دو انسان متمایز هست ، اما به نظرم میزان تفاوت تعریف در دو تا دوست همشهری نسبت به دو تا دوست همخوابگاهی بیشتره).
یکی از چیزهایی که به همین دلیل تو خوابگاه به وجود میاد،دُز بالای قضاوت کردن های چرت و پرت هست.
یکی از خاطراتی که در مدت اخیر یادمه منو خیلی اذیت کرد ، این بود که یک بار یکی از بچه ها برگشت به یکی دیگه از بچه ها گفت که :"مرتضی ادم پان ترکیه ."این جمله خودش زیاد جمله ناراحت کننده ای نیست چرا که این دوستمون نه میدونه پان ترک یعنی چی و نه میدونه که من چجوری فکر میکنم صرفا با کنار هم قرار دادن چن تا جمله از من همچین قضاوتی میکنه.(من فعلا هم به این جمله ام اعتقاد دارم که یه بار به یکی از بچه ها گقتم:من خودم نمیدونم چجوری فکر میکنم اونوقت تو از کجا میدونی که من به چی و چجوری فکر میکنم).نکته تلخ ماجرا واسه من اونجاییه که وقتی یه دوست دیگه من ، صرفا یه کلمه از لهجه فارسی ایشون رو مسخره فرمودن چنان نگاه غضبناکی به دوستم کرد که من خشکم زد چه برسه به دوستم.
یکی دیگه از بدیایی که واسه خوابگاه میدونم اینه که ذات خوابگاه تلاش ویژه ای در مشترک کردن علایق و دغدغه و فکرهای های ادما میکنه.دیگه یه فرد به تنهایی نمیتونه به چیزی که علاقه داره ، فکر کنه.دیگه نمیتونه به سادگی کاری که دوست داره انجام بده.
پی نوشت 1:این مشکلات ، فکر میکنم فقط برای من به وجود اومده.فکر میکنم بدی ماجرا از من باشه.
پی نوشت2:بنا به اصل"هیچ تفاوتی میان من و دیگران نیست" این مشکلات برای من هم صدق میکنه .چه بارها شده که من باعث رنجش دوستان شدم .فکر میکنم یکی از راه های حل مشکل ازار رسوندن به هم از طریق حرف زدن ، پاک کردن کل صورت مسئله باشه.یعنی احساس میکنم که این که در کل با بچه ها حرف نزنی ، خیلی بهتر از اینه که حرف بزنی و باعث رنجششون بشی.
پی نوشت3:احتمالا بدی هایی که یه خوابگاه واسه من داره به بچه هاش ربطی نداره .چرا که اگه یه کسی رو در شرایطی قرار بدن که دروغ بگه ، احتمالا دروغ خواهد گفت و این ربطی به فردش نداره(در اکثر موارد) . و خوابگاه نیز به همین طریق.
پیش نوشت:اون روز تو مترو مردی رو دیدم که بر خلاف بقیه که وقتی از مترو پیاده میشن ، به سمت در خروجی هجوم میبرن ، وقتی از مترو پیاده شد در نهایت ارامش بود و وقتی هم که میخواست مترو یه مسیر دیگه رو سوار شه و اون مترو جلوی اون،دراش یسته میشد و او هیچ کوششی نکرد تا فرار کنه و یه جوری خودشو به مترو برسونه و با نهایت ارامش رفت تا رو صندلی بشینه و منتظر متروی بعدی باشه،یه لحظه با خودم گفتم که ای کاش من هم چنین ویژگی ای داشتم و اثر اون لحظه تا حدی بود که تا همین الان هم ، آن چنان حسی رو دارم.
متن اصلی:فکر میکنم یکی از چیزهایی که باعث همچین ارامشی میشه اینه که کاراتو سروقت انجام بدی و نزاری تا دقیقه اخر.
همچین افرادی ، موقع مرگ هم خیلی شادترن و چیزی برای انجام دادن ندارن.برخلاف خیلیها که با یه سری ارزوهای دور و دراز دنیایی دارن دنیا رو ترک میکنن.
یه خورده هم راجع به آرزو داشتن فکر کردم:
راستش من خودم دلیل یکی از عقب موندگی های خودمون رو یه ضرب المثل میدونم:"آرزو بر جوانان عیب نیست."نکته ای که من از این ضرب المثل میفهمم اینه که مردم بهم بگن : "طرف جوونه.بزار هر چقدر میخواد آرزو کنه."گرچه شاید شما منظور دیگه ای از این ضرب المثل بفهمید ، اما به نظر من ته تهش یه همچین نتیجه ای میده.
اما برعکسش اینکه آرزوهای زیادی نداشته باشی،به نظرم به این معنیه که آینده واست بی اهمیته.اما به نظرم این نکته یه نقطه ضعف نیست.چرا که پیش خودم احتمال بالایی میدم که همچین شخصی بیشتر فکرشو واسه الانش بزاره و کسی که بیشتر از آینده اش واسه الانش تلاش کنه ، به نظرم احتمال موفقیتش بیشتره.
اما یه چیزی که هس ، اینه که همونطور که قبول کردن محض چیزی در بیشتر موارد اشتباهه ، رد کردن مطلق چیزی هم در اکثر موارد اشتباهه.منظورم تو این مطلب اینه که من نمیگم که آرزو داشتن اشتباه محضه ، نه چیز اشتباهی نیست اما بشروطها.به نظرم شرط اشتباه نبودنش هم اینه که حداقل از همین امروز شروع کنی و به سمت اون هدف و آرزو نزدیک بشی.