دل نوشته هام

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آدمای بزرگ میگن «انسان مجردات را نمیفهمد»، به خاطر همین برای یه چیزی که میخوان بگن چن تایی مثال میزنن تا ما بفهمیم چی میخوان بگن، طوری که حتی بی فکرترین آدما هم به دایره ذهنی نویسنده نزدیک بشن و به ترکستان نرن.

اما چیزایی هست که مجردش خیلی قشنگتر از مثالاشه. انتزاعشو خیلی بهتر هضم میکنی. وقتی مثالاشو میبینی، ممکنه حالت از خود مفهوم به هم بخوره. نباید به دنبال یه واقعیت عینی تو خارج واسش بگردی.

تو ذهنت باهاش خوش باشی و خوش بگذرونی

یه مثال این انتزاعات ذهنی من «عشق» ـه. چیزی که میتونی تو خواب و بیداری تو ذهن خودت، باهاش عشق کنی اما نباید فک کنی همچین چیزی تو دنیای خارج واقعیت داره.

تو دنیای خارج باید انتظاراتتو هر روز کم و کمتر کنی، باید مذاکره کنی، حساب و کتاب کنی.

و مثالی که شاید مثال بهتری باشه، «خدا» ست. و بهترین «عشق» هم عشقیه که میتونی با «خدا»ی خودت داشته باشی.

نامتناهی ها با هم بهتر میسازن.

چرا چیزی نامتناهی رو صرف محدودی مغرور و جاهل بکنیم؟

***

غلط کردی عاشق شدی لعنتی

غلط کردی این پرده رو پس زدی

یه رؤیا ازت تو سرم داشتم

غلط کردی به رویاهام دست زدی

ترانه از: رستاک حلاج

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

1.زیاد فوتبال نگاه نمیکنم، اما امشب رئال-بایرن رو دیدم. 

یه چیزی تو این بازی احساس کردم، این بود که بعد گل به خودی راموس(بازیکن رئال) کلا تیم رئال روحیه شون خیلی افت کرد و شاید این کم شدن روحیه، بیشتر از اینکه از گل خوردن باشه از گل به خودی خوردن باشه.

و فکر میکنم یکی از بدی های جامعه ما اینه که هی هر روز داریم به خودمون گل به خودی میزنیم.

یه جناح سیاسی به اون یکی میگه "وطن فروش". اونم به این یه چیزای دیگه میگه.

منظورم انتقاد نکردن نیستا. منظورم اینه که شاید گاهی بین درونی و بیرونی، بیرونی رو انتخاب کنیم. مثلا یه اصولگرای افراطی اگه مجبور باشه یکی از دو فرد اصلاح طلب ایرانی یا یه طرفدار جمهوری اسلامی سوریه ای رو بخواد بکشه، احتمالا ایرانیه رو خواهد کشت.

یا خیلی مثالای اینطوری. اختلاف بین شیعه و سنی، بین قومیت ها و ... . 

یکی از پیچیده ترین چیزا واسم شده این قضیه مرزبندیها. چه وقتایی باید به داخل مرز اهمیت بیشتری بدیم و کی به کسی که داره حرف درست تری میزنه؟(این سوال کلی هستش و ربطی به مثال های بالا نداره)

2- نمیدونم چرا اما تو ذهن من فوتبال یه چیزیه دقیقا عین موسیقی.

هیچ کدومش محتوای خاصی رو بهت نمیده اما هر کدوم فرم خیلی جالبی دارن به نظرم.

به دور از این تصورات غلط بنده، یه مقاله خوندم راجع به فرم و محتوا: این لینک

اگه حال نداشتید بخونید، خلاصه اش شاید همچین چیزی باشه:

وقتی بیشتر از فرم هنر به محتوای هنر توجه میکنید، در واقع چیزی که واستون مهم میشه، مخاطبه. و برای جذب مخاطب ممکنه دست به هر کاری بزنید(مثل خوانندگی امیر تتلو رو ناو نظامی). از این به بعده که مخاطب ممکنه هم هنر و هم خودشو به سطح پایین تری از حتی محتوا بکشونه.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

تکرار بدون خنده

اونطوری که میگن، یکی از راه‌های ایجاد خنده تکرار یه اتفاق بده.

مثلاً فرض کنید دو نفر x و y رو نگاه میکنید. X به y سیلی میزنه و تو هر سیلی هم y به x فحش میده.

به نظرم اتفاقی که میفته اینه که تو اولین سیلی شما هم به x فحش میدید که «چرا میزنی عوضی؟». تو دومین سیلی ناراحتی اما احتمالاً از سه یا چهارمین سیلی خندت میگیره. اون موقعس که یه گوشه میشینی نگاه میکنی و اگه باشه یه خورده تخمه و پاپ کرن و اینجور چیزا هم حیف و نه میل میکنی.

یا مثلاً یه خیابونی رو فرض کنید یه تک تیراندازی یه گوشه‌ی نامشخص نشسته و هر بی‌خبری از اونجا رد میشه، یه گولّه صرف مخ طرف میکنه. تو اولی و دومی که هیچ اما از آدم سوم به بعد احتمالاً دلت غش بره.

یه مثال ملموس که نمیدونم شما تجربه کردین یا نه. وقتی یه سرعت گیری رو واسه اولین بار تو یه خیابون میزارن، ماشینا اولاش نمیفهمن. با سرعت میان و میپرن. بعد اینکه چن تا ماشین اولی از سرعت گیر رد میشن، خنده های شما هم شروع میشه و یه ده پونزده دقیقه‌ای این سرعت گیر میتونه سرگرمتون کنه.

اینا زیاد مهم نیست.

نکته خنده‌دار قضیه اینجاس که چرا به زندگی نمیخندیم؟ به نظرتون چیزی تکراری تر از زندگی دیدین؟ حتی زندگی آدمای مختلف هم شبیه همه. احتمالاً افرادی از جنس من بیشمار تا قبل من زندگی کردن و مردن. احتمالاً اگه بیشعورتر از اونا نباشم، با شعورتر نیستم. حاصل اینکه فرق چندانی نداریم.

تو خود زندگی هر نفر هم فک نمیکنم آن‌چنان تنوعی باشه که نشه اسم تکراری روش گذاشت.

اما چی میشه که به این زندگی نمیخندیم؟

فک کنم یه دلیلش این باشه که ما آدما تو زندگی واقعی خیلی فراموشکاریم. تو زندگی واقعی وقتی y میاد سیلی سوم رو بخوره، ما یادمون رفته که قبل این هم دو بار سیلی خورده. همیشه یه رویداد رو تازه میبینیم و این باعث میشه که نتونیم مسخره بودنشو ببینیم.

و شاید دومین دلیلش این باشه که زندگی یه اتفاق غیرقابل پیش بینیه. ما نمیدونیم سرعت گیر کجای خیابونه.

یادمه یه جایی شنیدم که یکی از راه‌های شکنجه کردن، همین غیرقابل پیش‌بینی کردن شکنجه است. بعضی وقتا هر 10 دقیقه میزننت و بعضی وقتا هر نیم ساعت و زود زود ترتیبشو عوض میکنن. بعضی وقتا با چراغ زرد شلاق میزنن و با چراغ قرمز آب داغ میپاشن و بعضی وقتا این‌ هم برعکس میشه.

اینا هم زیاد مهم نیست.

مهم اینه که نزاریم زندگی کسی رو از پادربیاره. چه خودمون و چه بقیه رو.

بلد باشیم به همین ابهام زندگی هم بخندیم.

خدا مثل ما آدما نیست که اگه ببینه کسی در برابر رنج و شکنجه و شلاق میخنده، لجش بگیره و محکم تر بزنه. ما آدماییم که بیشعوریم.

اگه بخندی شاید شلاقا اثر کمتری بزارن اما مطمئن باش اگه شلاقای زندگی رو جدی بگیری، اثر همون شلاق رو خیلی بیشترترشم میکنه.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

یه شوخی مسخره

سر کوچه ما یه دبیرستان دخترانه است که از دیرباز پناهگاه عارفان و عاشقان بوده. همیشه پسرهایی با قیافه کریستین رونالدو، سر خیابون دبیرستان منتظر میموندن تا کوبو (یا همون کبری) قاضیان زنگ آخر رو به صدا دربیاره و عاشق های بی سبیل، معشوقه های با سبیلشون رو ببینن.

غرض از این پست، اینه که به تازگی دقیقاً کنار دبیرستان یه مغازه ای زدن. یه سه چهارسال پیش، اصولاً کنار مدرسه‌ها مغازه های لوازم التحریر میزدن. اما این مغازه تا اونجایی که مشخصه پوشک بچه و لباس بچه و اینجور چیزا میفروشه.

قبلاً به داشتن شعور بازار آزاد شک داشتم اما به نظر میرسه بازار حتی تو انتخاب مکان مغازه ها هم به شدت منطقی و آینده نگره.

پی نوشت: با اسم کوچیک رونالدو هم یه شوخی قدیمی هست. اما بالاخره اینجا خونواده نشسته. ضمن اینکه همه که ترکی بلد نیستن منظورمو بفهمن :)

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

پینوشت: این نوشته، صرفا راجع به خودمه. و هیچ مصرف دیگه ای نمیتونه داشته باشه. میتونید به خودتون زحمت ندید.

***

بعضی وقتا به خودم افتخار میکنم. 

میدونی تو خونه ای بزرگ شی که پدر یه کیهان خون دوآتیشه باشه و سدا و صیما و اخبارش منبع موثقی برای دنیای روزمره، احتمالا مدل ذهنیت یه خورده جهت دار بشه.

چیزی که تو خودم افتخار میکنم، اینه که سعی میکنم اونطوری فکر نکنم.

و بهتره باور کنید که کار سختیه.

***

یه دلیلش اینه که از بعضی چیزاشون خوشم میاد.

مثلا از اداهای روشنفکری(یا به قول برخی دوستان، روش اَن فکری) بدشون میاد.

آدمای خاکی تری هستن.

اما خوب همین چیزشون موجب یه رفتار دیگه میشه که ازش بدم میاد.

این که خاکی ترن باعث میشه به پول احترام نزارن(نمیگم به پولدار، میگم به پول. چون به هر دلیل روانشناسانه ای که میتونید راجع به من قضاوت کنید، از اشخاص پولدار حالم به هم میخوره) یا اگه دقیقتر بگم پول سازی رو کاری عبث بدونن و خوب ایدئولوژی شون رو مقدم تر از پول سازی بدونن.

این گزاره شاید گزاره درستی باشه(این که به ایدئولوژی بیشتر از هر چیز دیگه ای احترام بزاریم) اما وقتی غلط میشه که بخوای این گزاره رو تو زندگی بقیه هم به زور بگنجونی.

اگه بخوام یه مثال دم دستی بزنم، آیا بلند پخش کردن صدای اذان یا صدای هیئت ها کار خوبیه؟ مطمئنا نه. شاید کسی اصلا نخواد این جور صداها رو بشنوه.

و مطابق مثال بالا، شاید هم کسی نخواد طبق روش مثلا عرفانی شماها جلو بره. چرا باید به خاطر بعضی چیزا، کلا رفاه مردم دیگه رو زیر سوال برد و انکار کرد؟ 

(منظورم از رفاه مردم، دقیقا پوله وگرنه من به دلیل همون تنگ نظری ای که همون اول گفتم، از قرتی بازی هایی مثل کنسرت و پیست و ... بدم میاد. البته اگه پیستش با تیوب باشه مشکلی نداره.)

فعلا پول دربیار بعدش اگه خواستی زهد پیشه کن.

***

میگن یه باغبانی داشت زردآلوهای یه درخت رو میچید. همه شو میچینه جز یه دونه که بالای درخت میمونه.

هر کاری میکنه نمیتونه اون یه دونه رو بندازه پایین.

بعد نیم ساعت تلاش میگه:"او دا دَدَم خیراتی" (یعنی اونم برای روح پدرم خیرات کردم)

***

پی نوشت: از نوشتن این چرت و پرت ها عذر میخوام. 

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

میل مبهم هوس

ژانر عاشقانه یکی از ژانرای مورد علاقه منه.
تو این ژانر قبلا از فیلم bitter moon فوق العاده خوشم اومد.
دیروز هم با دیدن فیلم That Obscure Object Of Desire فیلم لوئیس بونوئل، هیجان زده شدم. به نظرم خیلی خیلی ارزششو داره نگاش کنین.
همچنین از سایت راتن تومیتوز 100% هم گرفته. پس علاوه بر من(مخاطب عام)، منتقد(مخاطب خاص) هم ازش خوشش اومده. 
***
وقتی از فیلمی خوشت میاد و بعدش میفهمی که تو راتن تومیتوز هم امتیاز بالایی گرفته، خیلی خوشحال میشه آدم. چیزی که با فیلم all about eve هم واسم بود.
بعضی وقتا هم میشه از فیلمی خوشم میاد و راتن تومیتوز خوشش نیومده. این موقع اس که سعی میکنم به خودم بگم گور بابای منتقدا. اما یه فکری از درون آدمو هی گیر میندازه که شاید واقعا فیلم چرت و پرتیه.
میخوام بگم که واقعا بعضی وقتا نظر منتقدا اصلا مهم نیست. از چیزی که لذت میبرم و یه چیزی یاد میگیرم واسه چی باید به خاطر حرف بقیه در موردش جبهه بگیرم؟
البته این نظر رو تو خیلی از حوزه های دیگه شاید نشه به این صراحت گفت.
بعضی چیزا رو باید طبق نظر متخصصای اون زمینه جلو برد. 
  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

همینطوری بخندید

این جمله های پایینی، درسته خنده دار نیستن اما جان من یه خورده بخندید. این خنده های شما به من برمیگرده و من هم به همراه جمعی از دوستان به خنده های شما میخندیم و این خنده ها با هم جمع میشه و همه مون جمیعا به ف..(سه حرفی اولش ف، میشه فنا) بریم.(به سبک خندوانه)

***

یکی از راه های تمایزسازی، اینه که شگردهاتونو به کس دیگه ای نگید. خب عید هم تموم شد. میخوام یه شگرد آجیل برداشتن رو خدمتتون عرض کنم:

وقتی کسی اومد واستون آجیل تعارف کرد، مستقیم به چشاش نگاه کنید، طوری که اونم برگرده به شما نگاه بکنه. وسترن وار همونطوری که دارین تو چشمای همدیگه نگاه میکنید، دستتونو ببرید سمت ظرف آجیل و با یه خنده ملیح و با دستانی پُر ایشونو بدرقه کنید.

البته بعضاً به دلیل محدودیت های فرهنگی نمیشه از این شگرد کار کشید. مثلا اگه شما دختر باشین و آورنده آجیل پسر باشن، با یه حس جوگیرانه پسرانه ایرانی، پسر پیش خودش فکر میکنه که دختره ازش خوشش اومده؛ فوقع ما وقع. حالا بیاید به این پسر اثبات بکنید که واللا منظوری نداشتم.

***

چرا فقط پسرا به فکر خوشبخت کردن دختران؟ چرا دخترا به این فکر نیستن؟ تبعیض جنسیتی تا کی؟ 

***

با روندن پیکانمون، تازه معنای زندگی واقعی رو فهمیدم. فقط بخشی از کنترل ماشین دست توئه، بیشترشو خود ماشین تعیین میکنه.

  • مرتضی خیری
  • ۱
  • ۰

بی خیالی 3

این بحث شاید هیچ اهمیتی واسه شما نداشته باشه. واسه خودم مینویسم. مثل همه پستای دیگه.

***

مثل اینکه واژه بی خیالی از هر واژه دیگه ای بهتر دیده میشه. از مقایسه تعداد بازدیدها این حرفو میزنم. دلیلشو نمیدونم اما شاید چون نداریمش، دنبالشیم.

***

اولا بگم که تو جواب فاطمه تو کامنتا همینطوری یه اصطلاحی نوشتم، خودمم ازش خوشم اومد: "بی خیالی مدیریت شده"

دومین چیز هم اینو بگم که هلما به یه نکته ظریفی اشاره کرد که خودم میدونستم پس احتمالا هر کس دیگه ای هم میدونسته دیگه. اینکه "نوشتن راجع به بی خیالی، اینو میرسونه که راجع بهش بی خیال نیستی" و شاید همین چیزی باشه که من به خاطرش یه پسوند "مدیریت شده" بعدش میارم. 

***

این چیزی که اینجا میگم چیزیه که سعی میکنم خودمو بهش نزدیک کنم:

یه منظورم از بی خیالی، اینه که آدمیزاد ممکنه اشتباه کنه. اما نباید به خاطر این اشتباه به خودش سخت بگیره. 

بعضیا ممکنه به خاطر یه اشتباه استرس بگیرن و ناراحت بشن و ... . اما به نظرم همه این احساس های بعد از اشتباه، بعد یه مدت رنگ میبازن و دقیقا همون احساسا باعث میشه آدمیزاد نتونه بعد یه اشتباه به خوبی راجع به اون کار غلط فکر کنه و به خاطر همون ممکنه دوباره همون کار اشتباه یا شبیهش رو دوباره انجام بده.

به خاطر همین فک میکنم که استرس گرفتن و ناراحت شدن بعد از یه کار اشتباه، خودش کار اشتباه تریه. اینه که سعی میکنم یه خورده بیخیال تر باشم.

***

یه منظور دیگه ام از بی خیالی اینه که ما آدما واقعا جاهلیم. به نظرم واقعا تو تشخیص این که یه کاری اشتباه بوده یا نه، دچار اشتباه میشیم.

الان فک میکنیم فلان کارمون اشتباه بوده اما بعد پنج سال میفهمیم که کار خوبی بوده و شاید پنج سال بعد تر از اون باز دوباره فک کنیم که اشتباه بوده.

به خاطر همین یه خورده به کارهامون با تواضع بیشتری نگاه کنیم. به نظرم ما تو تشخیص کار خوب و بد زیاد صلاحیت نداریم. پس واسه چی خودمونو بابتشون اذیت کنیم؟

(البته بعضیاشون به حدی اشتباهن که هیچ ابهامی توش نیست. مثلا این احمدی نژاد واسه چی 8 سال رئیس جمهور ما بود؟ البته من از سیاست چیزی نمیدونم. فقط خوشم نمیاد ازش. وگرنه نمیدونم کارای خوبی کرده یا نه.)

***

همه این حرفا درست(حداقل واسه خود من)

یه سوالی که واسه من پیش میاد و میدونم که برای خیلی افراد دیگه هم هست، اینه که من تو به کدوم سمت باید بدوم؟ تو کدوم رشته باید درس بخونم؟ در جهت چه مهارتی، خودمو قوی بکنم؟ اصلا چه غلطی بکنم؟

و سوالی که بعدش هست، اینه که اگه تو فلان جهت دویدم و اون راه، راه من نبود، اون موقع چی کار باید بکنم؟

تو کل عمرم اگه قرار باشه به یه جمله رو عمل کنم، میخوام این جمله باشه: "تو چیزی را که میدانی عمل کن تا خدا دانش آن چیزی را که نمیدانی به تو بیاموزد."

اما متاسفانه فک میکنم دقیقا جمله ایه که بهش عمل نمیکنم.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

"پاسکال میگه زمانی ما حقیقتا خوشحالیم که در مورد خوشبختی خیال بافی میکنیم"

"زندگی با خواسته هاتون شما رو خشنود نمیکنه، انسان کامل انسانی است که در تلاش با تفکرات و ایده ال هاش زندگی کنه"

اینا یه قسمتایی از همون مونولوگ توی فیلم "زندگی دیوید گیل" هستش.

غیر از اون معنی مستقیمی که ازش میشه فهمید، من پیش خودم فک میکنم منظور دیگش اینه که اگه قبلا از انتخاب کردن یه چیز، معیارهاتو درست بررسی نکنی، ممکنه بعد انتخاب کردن معیارهاتو به خاطر اون انتخاب تغییر بدی.(نمیدونم اینو از کجاش درآوردم)

مثلا شاید کسی که تو رابطه ی ازدواج یا کلا روابط عشق و عاشقی، قبل انتخاب معیارها، عاشق یه فرد بشه، اگه احساس بهش غلبه بکنه ممکنه پیش خودش بگه واسه رابطه، معیارهایی داشته و کل معیارهاشو به نفع اون فرد تغییر میده. این جور آدما بعد یه مدت میفهمن چه اشتباه لذیذ و قشنگی انجام دادن. البته بیشترشون ممکنه به پایان خوبی نرسه.

یه مثال دیگش شاید تو انتخاب رشته بعضی از ماها اتفاق افتاده باشه. طرف همینطوری شانسی یه سری کدمحل ها رو میزنه. خوب حالا یه جایی قبول میشه. نکتش اینجاس که وقتی کارنامه سبز میاد(همون کارنامه ای که تو مهر یا آبان میاد و فرد میتونه به کدمحل های دیگه ای که قبول شده، بره) طرف پیش خودش فک میکنه همین انتخاب تصادفی، بهترین انتخاب ممکنش بوده. فقط بعد یه ماه از خوندن اون رشته فک میکنه تطابق بیشتری با اون رشته داره. و تنها بعد چهارسال میفهمه چه رشته چرتی انتخاب کرده بوده.

مثالای دیگه ای هم میشه زد. انتخاب کار، انتخاب سبک زندگی، انتخاب ...

به قول قدیمی ترها، "هرچه پیش آید، خوش آید". هر چیزی که قسمت ما شده رو با درصد بیشتری از اهمیت داشتن میبینیم.

***

اگه قبل از تصمیم گرفتن، معیاری نداشته باشی، شاید اصلا تصمیمت اشتباه نباشه و بسیار درست هم باشه. اما به نظرم معیارداشتن قبل انتخاب کردن، خیلی احساس بهتری بده، حتی اگه تصمیم اشتباهی باشه.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

چپیش

آسمون شهرمون به حدی آبیه که خطر غرق شدن وجود داره. 

لطفا موارد ایمنی را لحاظ نمایید.

***

آب و هوای اطراف ما به حدی خوبه که اینکه اینجا باشی و نخوای یه سری به روستا و اینا بزنی، جزو محالات ذاتی محسوب میشه؛ یه چیزی تو مایه های جا کردن دنیا تو یه تخم مرغ.

دیروز یه سری به روستای یلقون آغاج(ترجمه اش شاید "درخت خسته" باشه) زدم. حدود 10 کیلومتری با شهرمون فاصله داره.

یه خورده که از جاده فاصله گرفتم، یه گله خیلی تر و تمیز با یه چوپون مشتی دیدم.

اولین فکری که بعد دیدن بزغاله هایی که به معنای واقعی کلمه "حال میکردن" کردم، این بود که کاش منم بزغاله بودم. منظورم اینه که بزغاله ای باشم که گذر زمان هم منو تبدیل به بز نکنه. وگرنه به قول بچه ها گفتنی، همه ما اولِش یه "خرما"ی خوشگل بودیم و با بزرگ تر شدن، ذات "بادمجونی"ـه زاغارتمون رو شد.

نزدیک تر رفتم و یه حال و احوالی هم با چوپون کردیم. یه خورده راجع به اینکه مسئولین خردمند! به روستاها نمیرسن، حرف زدیم و گله کردیم.

من خیلی خیلی تو چیزای جامعه شناسی و کلا چیزای بزرگ تر از خودم بی شعورم، اما خوب با چیزایی که شنیدم به نظرم بهترین راه برای پیشرفت بهبود دادن از کوچکترین نقطه هاس. اول خودت، بعد یه روستا، بعد شهر و بعد کلان شهرا. جامعه ای که روستاهاش مهاجرت منفی داشته باشن، به درد هیچ چیزی نمیخوره.

این چرت و پرتا که مهم نیست. فقط نوشتم تا بگم روستا واسم خیلی مهمه.

یه عکس میزارم. نگاه کنید و لذت ببرید از سه چهارتا زوج بز-بزغاله(یا همونطور که خودمون میگیم "گچی-چپیش").

میتونید کلیک کنید تا تو اندازه واقعیش ببینید. 

  • مرتضی خیری