دل نوشته هام

طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

همیشه به مذهبی و غیرمذهبی بودن به عنوان یه مدل ذهنی و یه سبک زندگی نگاه میکنم و واقعا هم اینطور فکر میکنم که زشته کس دیگه ای رو به خاطر این که چه مدل ذهنی ای داره، سرزنش کرد.

فکر میکنم یکی از مهم ترین تفکراتی که مدل ذهنی مذهب داره و غیرمذهبی ها اینو ندارن، اینه که فکر میکنن که انسان به چیزی غیر از عقل و از جنس غیر ماده(شاید به اسم خدا) نیاز داره تا بفهمه این دنیا چیه و ازش سر دربیاره.

و برعکسش فکر میکنم که غیرمذهبی ها فکر میکنن که میشه بدون نیاز به هیچ کمک دیگه ای، قوانین این دنیا رو فهمید و شاید چیزی درست کرد تا بتونه زنده باشه.

شاید یه عبارت دیگه واسه این سوال این باشه که، آیا عقل همه انسانها با هم کامله یا نه؟(کامل به این معنی که میتونه جهانی از نو بسازه)

واسه خودم یه سوالایی پیش میاد که فکر میکنم تو نحوه زندگی کردن مهمه.

اینکه آیا واقعا امکان داره انسان روزی از این نادانی نسبت به دنیا، دربیاد و قوانین دنیا رو بفهمه؟

و اینکه به احتمال اتفاق افتادن، زندگی چگونه خواهد بود؟ آیا بهشت، چیزی غیر از اینه یا این که بهشت هم چیزیه که توسط وجودی دیگر درست شده؟اگه انسان وجود فیزیکی خودشو کامل بشناسه، آیا نمیتونه به طریقی خودشو جاودانه کنه؟ اگه انسان بتونه یه درخت زنده بسازه، آیا نمیتونه درختی مثل درخت طه بسازه؟

و دیگه اینکه آیا مدل مذهب، انسان رو از فهمیدن و حرکت نگه نمیداره؟ 

شاید سوال های مهمی باشن اما هر بار که فکر میکنم بهتر از این جمله امام علی به ذهنم نمیرسه که:

"آن چیزی را که میدانید عمل کنید تا خدا دانش آن چیزی را که نمیدانید به شما بدهد."

و از این جمله هم نکته ای که میفهمم مدل اینه که فرقی نمیکنه که اون چیزی که میدونی درسته یا غلط. اگه بهش عمل کنی، خودت موارد مثبت و منفی شو میبینی و میتونی موارد منفی شو اصلاح کنی.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

به تازگی احساس میکنم تو هر دوراهی ای، هر دو تا راه هم اشتباهه.

نمیدونم یا قوه تشخصیم از اول خوب کار نمیکرده و تا الان نفهمیدم یا این که به تازگی دچارش شدم.

دیگه نمیتونم تشخیص بدم خوب و بد چیه.

فکر میکنم به خاطر اینه که یه هدف نهایی تو زندگیم ندارم.

کسی که ندونه داره به کدوم سمت میره احتمالا همه راه ها رو اشتباه میدونه.

و واقعیتی که هست اینه که پیدا کردن مقصد مسیر، یه جورایی خیلی سخته.

"آخرش که چی؟" سوالی که عین خوره، به جون آدم میفته و در برابر هر کاری که میخوای انجام بدی، وایمیسته.

به نظر میرسه تنها کارهایی که این سوال سراغ آدم نمیاد، کارهاییه که ازشون لذت میبری.

فکر میکنم کسی، صرفا به کارهایی بپردازه که خودش لذت میبره و علاقه خودشه نه علاقه کس دیگه ای، میزان استهلاکش تو زندگی هم خیلی کمتر بشه.

الان هم کاری که خودم با لذت میخوام انجام بدم، استراحت کردنه.

پس سر و صدا راه نندازید که میخوام تا دو سه سال فقط بخوابم.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

در مورد دوستی

پیش نوشت1: حرف هایی که اینجا میزنم، احتمال داره واستون خیلی تکراری باشه؛ دلیلش هم میتونه این باشه که بخشی از اینا، تصوریه که از کتابها و فیلمهای مختلف به دست آوردم و بخشیش به خاطر تجارب خودمه.

پیش نوشت2: میتونم بگم تقریبا این نوشته مطابق با اعتقاداتمه اما این که به دلایل گوناگون (اجبار محیطی و ...) چقدر بتونم عملیش کنم، موضوع دیگه ای هستش و سعی میکنم در طول زمان بیشتر خودمو با این نوشته وفق بدم.

پیش نوشت3: اینو هم میخواستم بگم که عشق یا دوستی(جنسش فرقی نمیکنه) یا ازدواج یا مفاهیمی از این قبیل از موضوعاتیه که حتما باید بهش فکر کرد. شاید بگیم که عشق صرفا یه سری واکنش های مغزیه که ممکنه بعدها در علوم اعصاب شناختی پدیده اش درک بشه و لزومی نداره که انسان عاشق بشه(چرا که چیزی سطح پایین است و ...) و بنابراین لازم نیست راجع بهش فکر کنیم. 

اما فکر میکنم با یه معادل سازی(شاید ضعیف) فکر کردن راجع به مرگ، باعث میشه زندگی بهتری داشته باشیم و فکر کردن راجع به عشق هم باعث میشه نه تنها غیرمنطقی نباشیم بلکه بهتر پیشرفت کنیم.

*********************

میخواهم آنچه را که از کلماتی مانند عشق، ازدواج و ... که به کلماتی نه چندان جالب برایم تبدیل شده اند میدانم، بنویسم.

نمیدونم از کجا شروع کنم. اما فکر میکنم کل حرفام رو از این حرف شریعتی عاریه گرفتم:

خدایا! به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است، و به هر که دوست تر می داری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است.

چیزی که به نظرم باعث برتری دوست داشتن میشه، اینه که دو دوست به هم دیگه هیچ تضمینی ندادن که همیشه هم دیگه رو کمک کنن، همیشه در کنار هم حضور داشته باشن، یکیشون نخواد با کس دیگه ای ارتباط داشته باشه و ... . اگه هر کدوم از اینا اتفاق بیفته، چیزی که اتفاق میفته اینه که یه طرف از طرف دیگه ناراحت میشه و ماکزیمم چیزی که اتفاق میفته، اینه که دیگه با هم دوست نیستن. اما فکر میکنم اگه هر کدوم از این موارد در عشق(رابطه ای که دو طرف فکر میکنن نسبت به هم ضمانت دارن) اتفاق بیفته، یک طرف داغون میشه، بعضا مشاهده میشه تا چند ماه غرق در افسردگی میشه و ... .

بنابراین اینطور فکر میکنم اولین چیزی که در عشق از بین میره، حس آزادی باشه. طرفین عشق شاید گاهی فکر کنن باید همیشه در کنار هم باشن تا بتونن عشق خودشو اثبات کنن. غافل از اینکه همچنین رفتاری گاهی جواب عکس خواهد داد.

میشه به جمله ای از مولانا که کوئیلیو تو کتابش ذکر میکنه هم فکر کرد:

"بدترین شیوه ازدواج، محروم کردن دیگری از آزادی اش است.اگر دو پرنده را به هم زنجیر کنید، چهار بال خواهند داشت، اما هرگز نمیتوانند پرواز کنند".

در یکی از صحنه های زیبای فیلم ماه تلخ(پولانسکی،1992) دختری که از طرف معشوقش طرد میشه، سوال میپرسه که "من چه کار اشتباهی کردم که با من اینطوری رفتار میکنی؟" و پاسخی که از طرف پسر شنیده میشه واقعا پاسخ زیبا و حقیقی ای هستش.گرچه همین حرف رو من نشانی از خرفت بودن پسر میگیرم که تحمل دوست داشته شدن توسط یکی دیگه رو نداره اما راستش به این هم فکر میکنم که در بیشتر موارد این اتفاقی هست که میفته.پسر جواب میده که "تو فقط هستی" و فکر میکنم همین جواب به اندازه کافی برای عاشق و معشوق های الان راهگشا باشه.

احساس میکنم عشق انسان رو کور میکنه و عقلشو ازش میگیره. مثالش میتونه این باشه که شاید بعضی اوقات وقتی که یک طرف عشق خیانت میکنه طرف دیگه هم سعی میکنه خیانت کنه. راستش فکر نمیکنم همچین حرکتی از سر عقل باشه. بلکه بیشتر به نظر میاد که این کار رو کرده تا دل طرف مقابل رو بسوزونه.(و اینطور هم برداشت میکنم که وقتی دو طرف میفهمن که دو تاشون میتونن خیانت کنن، دوباره رابطه شون خوب میشه) فکر میکنم در دوستی همچین اتفاقایی خیلی کمتر بیفته. و فکر میکنم دلیلش وابستگی ای هست که تو عشق به وجود میاد و تو دوستی نیست.

"تو وجود هر آدمی رگه هایی از دگرآزاری وجود داره، این حس زمانی بیدار میشه که میفهمی یه نفر عاشقته!" این دیالوگ از فیلم ماه تلخ واقعا متنی هست که به نظرم نشون دهنده ذات آدمی هستش.هر کسی وقتی میبینه وابستگی بهش وجود داره، احتمالا سریع میخواد خودشو از قیدش آزاد کنه.

با توجه به حرفایی که بالا گفتم، یکی از پیشنهاداتی که برای ازدواج  مناسب و کلا هر رابطه ی دیگه ای دارم، اینه که دو طرف باید با هم دوست باشن. یه معنیش میتونه این باشه که فکر کنن که هیچ تضمینی برای رابطه وجود نداره و معنی دیگه اش میتونه این باشه که طرفین یه جوری رفتار کنه که طرف دیگه، فکر نکنه که آزادیش در خطره.

+++

نکته ای راجع به طلاق:

فکر میکنم طلاق گرفتن خیلی رفتار پسندیده تری نسبت به ازدواج هستش. دلیلم هم اینه که به نظرم هزار و یک دلیل اکثرا چرت و پرت مثل شهوات و حرف های اطرافیان و انتظاری که از بقیه ازت دارن و بقای نسل و ... ،باعث برقراری رابطه ای تحت نام ازدواج میشه و این چیزیه که من اسمشو عدم وجود انتخاب میدونم و زیر بار فشارهای بیرونی و درونی رفتن، در حالی که طلاق به نظرم چیزیه که باید از بسیاری چیزها دل بکنی تا بتونی به دستش بیاری و این یعنی مخالفت با فشارهای بیرونی و درونی و بنابراین آزادی و حق انتخاب.(البته به شرطی که طلاق هم به خاطر یه بچه بازی دیگه نباشه.)

فکر نمیکنم دلیل اینکه عرش خدا با طلاق به لرزه میفته به خاطر قبح کار طلاق باشه بلکه به خاطر اینه که چطور دو شخصیت تصمیم به امر مهم ازدواج میکنن(و به هم ضمانت ارتباط میدن) و بعد یه مدت میخوان این رابطه رو بشکنن. فکر میکنم منظور این باشه که تا وقتی که از هم مطمئن نشدین تصمیم به ازدواج نگیرین. 

راستش جوکی یادم اومد که قبلن ها فقط بهش میخندیدم اما الان واسم یه خورده ملموس شده:"طبق تحقیقات، مهم ترین عامل طلاق ازذواج میباشد."

+++

یکی از بدترین رفتارها، رفتارهای بعضا ریاکارانه است. حرف هایی که یک طرف میزنه و بعد برقراری رابطه، دقیقا برعکس اون عمل میکنه. فکر میکنم بیشترش هم به خاطر اینه که فرد خودشو به اندازه کافی نشناخته یا یه دلیل دیگه اش فریب دادن دیگرانه.

 یه مثالش دخترایی هستن که قبل ازدواج میگن که من تو زندگی مشترک چیزی از شوهرم نمیخوام و تازه بعد ازدواج چشمشون باز میشه و همیشه چیزی بیشتر از آنچه که شوهر داره رو طلب میکنن و در واقع میزان طلب اون رو خودش مشخص نمیکنه و در واقع میزان دارایی های شوهر مشخص میکنه و همواره مقداری بیشتر از داشته های مرد هست. تنها وقتی سیر میشن که مرد به حدی دارایی داشته باشه که ندونن باهاش چیکار کنن. در اینصورته که از مرد دست میکشن.

به نظرم قابلیتی که در زنها بیشتر از مردان وجود داره اما متاسفانه کمتر از اون استفاده میکنن، میزان تحمل کردن، کنترل کردن خودشون و این جور چیزهاست. راستش شاید یه خورده ای (به نظر) بد و بی منطق فکر کنم اما فکر میکنم پسران بیشتر از دختران حیا(به معنای کنترل خودشون) به خرج میدن. حالت کلی رو میگم وگرنه میدونم که هر کسی با هر فرد دیگه ای میتونه متفاوت باشه، حتی با وجود جنسیت یا هر چیز مشابه دیگه ای.

+++

شاید حرف خیلی مزخرفی به نظر برسه، اما یکی از بهترین جایگزین ها برای ازدواج عاشقانه، تفکر "صیغه" ای هستش. منظورم صیغه ی مسخره دو ساعته نیست. تفکر صیغه ای به نظرم اینطوریه که بیشتر از نگاه دوستی به رابطه نگاه میکنه و به عشق و این حرف های صرفا بااحساس موقت، زیاد توجهی نمیکنه.

+++

راستش عقایدی که راجع به عشق دارم، راجع به شغل هم دارم و فکر میکنم که برخی از این ایده دفاع هم بکنن.

برای مثال یه سخن از شریل سندبرگ:

"منطقی تر است مسیر شغلی را به جای بالارفتن از یک نردبان، به عنوان بالا و پایین رفتن و پریدن از شاخه ای به شاخه ی دیگر در جنگل در نظر بگیریم."

واقعیت اینه که چند نفرو دیدین که از شغل خودش راضی باشه؟ نمیگم احتمالش نیست اما چند نفر اینطورین؟ شغل و فرد چه ویژگی هایی داشتن؟

منظورم این نیست که تو زندگی عاطفی هم باید هی از این شاخه به اون شاخه بپریم اما نظرم هم این نیست که با یک نفر تا آخر میشه به خوبی زندگی کرد. گرچه این حالت امکان پذیر هست اما به نظرم دو طرف باید ظرفیت زیادی از خودشون نشان بدن.

+++

خودم به شدت طرفدار نظریه تنهایی هستم. 

اینطور فکر میکنم که لازم نیست خوشبختی ای که "ممکنه" به دست بیاد رو جایگزین خوشبختی ای که الان و هر زمان دیگه ای خودم میتونم داشته باشم، بکنم.

اینطور نیست که بگم احتمال موفقیت برای مجرد بیشتره یا برای متاهل. اما اینو میدونم که هر کدوم دلیل تجرد یا تاهلشو بدونه، موفق تر خواهد بود و اکثر کسایی که مجردن، این رو انتخاب کردن اما عده زیادی از مردم صرفا به دلیل وجود عشق ازدواج میکنن که فکر میکنم پایان خوشی نخواهد داشت.

+++

هیچ بعید نیست کسی هم بگه که همه این حرفا فرافکنیه.

و بعید هم نیست که همه این حرف های من مزخرفات باشن.

اما حداقل دوست داشتم چیزی که فکر میکردم رو، بنویسم.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

دلیل کم نوشتن

یکی از بدترین چیزایی که الان باهاش مواجهم، اینه که بیشتر از نصف پستایی که مینویسم رو نمیتونم انتشار بدم.

متاسفانه از وقتی که یکی از همشهریان لطف کرد و نوشت که از من انتظار بیشتری داره، دیگه این حالت تشدیدتر هم شد.

با این که در بسیاری از موارد، سعی میکنم به نظر دیگران اهمیتی ندم اما قضاوت کردن در مورد وبلاگ و نوشتنم یه خورده زیادی اعصابمو خورد میکنه.

این که به یکی بگی "ازت انتظار بیشتری دارم"، فکر نمیکنم تقصیر اون باشه.

 اشتباه، تو هستی که همچین سوالی میپرسی. 

شاید یکی از دلایل کم نوشتنم، همین ترس از قضاوت باشه.

اما احتمالا دلایل دیگه ای هم داره.

مثلا فکر میکنم یه نیمچه کمال گرایی هم دچارش شدم که سعی میکنم یه مطلبو یه خورده بیشتر فکر کنم روش و بعد بنویسم. شاید وسواس زیادی ای باشه.شاید این که خودمو بنویسم، بهتر باشه.

سعی میکنم از این به بعد بیشتر از پیش نویس، پست ارسالی داشته باشم.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰
"فکر میکنم زندگی قبلیم کارگر اهرام ثلاثه مصر بودم که الان تو این زندگی این قدر خستم."
جمله بالا شاید اولش جک به نظر برسه اما به نظرم یکی از ملموس ترین واقعیت های حال حاضرمونه. نمیدونم درست میگم یا نه، اما به نظرم میاد که در نسل ما تعداد "خسته" ها خیلی بیشتر از نسل های قبلی هستش. نمیدونم این ویژگی چیز خوبیه، یا این که بده و نمیدونم میشه تغییرش داد یا نمیشه و یه چیز طبیعی بین گذار نسل ها برای رسیدن به یه پایداری دیگه هستش. 
فکر میکنم کم کم لازم باشه کسی بیاد و کتاب "فلسفه خستگی" بنویسه.
نمیدونم دارم چرت و پرت مینویسم یا نه؟
اما اینو میدونم که یکی از دلایل خستگی ما جوون ها، اینه که نمیدونیم در آینده قراره چه اتفاقی واسمون بیفته. دید روشنی از سیاست های کشور نداریم.(درباره یکی از بزرگترین طرح هایی که روش خیلی حرف زده میشه یعنی اقتصاد مقاومتی فکر نمیکنم کسی تو تلویزیون بیاد و جوون ها رو راجع بهش قانع کنه.) دزدی های عجیب غریبی میبینیم و امید داریم که این وضعیت بهتر بشه. اما فکر میکنم اینو هم میدونیم که احتمالا تا وقتی نسل ما پیر نشن، احتمالا روی خوشی از دنیا نخواهیم دید.
شاید باز هم چرت و پرت مینویسم؟ 
  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

حرف و عمل

اینطوری که به نظر میرسه، حرف زدن از عقیده خودت در کل روزهای سال و در هر روز چندین ساعت، کمکی نمیکنه که بقیه به عقیده تو احترامی بزارن و راجع بهش حتی فکر کنن و حتی شاید پاسخ عکس بده.

در واقع به نظر من بدترین راه برای اینکه عقیده ات رو اظهار کنی، اینه که صبح تا شب راجع بهش حرف بزنی. چرا که بقیه عقل دارن و مطمئنا وقتی ببینن که کسی موفق تر از بقیه هست، احتمالا دنباله رو فرد خواهند بود.( این چیزیه که من فعلا از "لا اکراه فی الدین" میفهمم.)

اولین گام امر به معروف وقتی هست که خودت بهش عمل کنی و اولین گام نهی از منکر هم وقتی هست که "خودت" به اون منکر عمل نکنی. متاسفانه در جامعه کنونی ای که داریم، حرف زدن به اولین گام تبدیل شده و عمل کردن هم تنها به گامی برای حرف زدن بیشتر تبدیل شده. اینجاست که از استعفا دادن یک مدیر، حرف ها زده میشه و تحسین ها میشه. 

نکته دیگه ای که میتونم بهش اشاره کنم، اینه که احتمالا جایی شنیدین که قبل از کاری که میخواید انجامش بدید، اونو به کسی نگید. (اینطور میگن که بعد گفتنش، انگیزه برای انجام دادنش کمتر میشه.)

فکر میکنم اعتقادات دینی و کلا هر اعتقادی، هم در این قضیه صدق کنه. یعنی به نظر من کسی که راجع به اعتقاداتش هی حرف میزنه، کمتر از کسی بهش عمل میکنه که راجع به اعتقاداتش با افراد زیادی حرف نمیزنه.


  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

شرایط شخمی

به دلیل برخی شرایط، تصمیم گرفته ام از الان تا اطلاع ثانوی، از لج خدایی که کمی دورتر ایستاده، سعی میکنم از هیچ گناهی مضایقه نکنم.


  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

شاید برای نوشتن موضوع مناسبی نباشه، اما برای گفتن درد دل فکر میکنم تا حدی چاره ساز باشه. دوست دارم حس تنفرم نسبت به بعضی چیزا رو اینجا بنویسم. با توجه به کینه ای که نسبت به هر موجود زنده ای میتونم داشته باشم(حتی خودم)، حس تنفر حسیه که هیچ وقت ازم جدا نمیشه. فکر میکنم تنها راه چاره ای که دارم اینه که راجع بهش بنویسم، حتی اگه بعضیا فکر کنن که این تنفر مربوط به وجود خودمه و به اصطلاح فرافکنیه.

اولین آدمهایی که همیشه نسبت بهشون حس تنفر دارم، آدمایین که وقتی میرن واسه خودشون نذری بگیرن، دو سه تا ظرف دیگه هم واسه فامیلاشون میگیرن.به نظرم این آدما آدمایین که با چیزی که خودشون توش هیچ زحمتی نکشیدن، میخوان پیش بقیه(همون فامیلا) اعتبار کسب کنن. نمونه پیچیده تر این قضیه میتونه خیلی واضح تر باشه. افرادی که سعی میکنن وقتی یه مطلبی رو از یه جایی که طرف به خاطرش کلی زحمت کشیده، به خاطر خودشیرینی یا هر چیز دیگه ای پیش هر کسی بگن.

دومین آدمها فکر میکنم آدمهایی باشه که همیشه به بقیه میگن کاری رو انجام بدن اما خودشون اون کار رو انجام نمیدن یا به صورت معادلش، افرادی که بقیه رو از یه کاری نهی میکنن اما خودشون همیشه (یا گاهی اوقات.البته چه فرقی میکنه؟ ) اون کار رو انجام میدن.

یاد یه دیالوگی از فیلم روز واقعه افتادم: "آنان که از حسین میگویند، چرا خود چون او نیستند؟ "

دسته سوم اون آدمهایی هستند که سعی میکنند رفتارهای خودشون رو بقیه هم انجام بدن؛ نمونه ای از حال به هم زن ترین افراد.

دسته دیگه افرادین که فکر میکنند از روی چهره فرد میتونن بگن اون شخص چجور آدمیه. خوبه یا بده؟ و خیلی از شخصیت شناسی ها رو با همین اعتقاد شدید و ابلهانه خودشون انجام میدن.

حس تنفر نسبت به دوستی دارم که وقتی باهاش حرف میزنم حتی یه سر تکون نمیده که من بفهمم داره گوش میده یا نه.البته تو وبلاگ هم همچنین حسی دارم. حداقل یه کامنت بذار.

حس تنفر دارم نسبت به کسایی که وقتی که دارن یه کاری رو گروهی انجام میدن، هی همدیگه رو نگاه میکنن تا ببینن اون یکی فرد تو چه حالیه. هر کس کار خودشو انجام بده دیگه. البته اگه تو کارای مذهبی همچین اتفاقی بیفته، بدتر هم میشه.

حالم به هم میخوره از کسایی که فقط وقتی باهات کار دارن، باهات تماس میگیرن و پیش خودشون فکر میکنن که حالا یه سلام و علیکی هم باهاش میکنیم تا خیلی هم بد نباشه. به نظرم فقط همون کار اصلی تونو بگین، خیلی سنگین ترین. 

این رفتار مثل بقیه حال به هم زن نیست اما خیلی رفتار بچگانه ایه: این که من دارم با تو بحث میکنم، به معنای این نیست که تو هم میتونی نظرتو بیان کنی. یه دو دقیقه خفه خون بگیر، حرفمو بشنو. هر بار که یکی بحث میکنه، دنبال مصداق مخالف حرف اون شخص میگردی که چی بشه؟

++

کم کم این لیست رو کامل تر میکنم.

پی نوشت: فکر میکنم این جور نوشته ها خیلی بهتر از دایره المعارف هایی مثل "بیشعوری" باشه. هرچی باشه خودم نوشتم و از این جور چیزا حس تنفر دارم و با خوندن همچین کتابی الکی خودم رو نسبت به خیلی از چیزای دیگه متنفر نمیکنم.

  • مرتضی خیری