دلیل اینکه تو وبلاگ زیاد نمیتونم بنویسم، بماند.
برای اینکه با فضای نوشتن زیاد غریبه نشم، یه دو تا ماجرایی که اخیرا در خانواده های دور و نزدیک ما در مورد ازدواج اتفاق افتاده، یه اشارکی میکنم.
***
دختر یکی از فامیل هامون که تو روستا سکونت دارن، تو سن 14 سالگی شبانه با پسر یکی روستاهای کناری فرار کرد و ازدواج کردند.
نکته خنده دار قضیه اینجاس که دختره شب ها از اینکه حتی برای دستشویی رفتن بره بیرون، ترس داشت.
و نکته جالب توجه ماجرا برای من اینه که پدرشون مانع رفتن دختر به مدرسه میشدن، مبادا دختر با یه پسری دوست بشه.
یکی دیگه از برتری های روستاها نسبت به شهرا اینه که مدرسه ها از اول مختلطن.
***
یه ماجرای دیگه هم تو یکی از فامیلامون تو اسلامشهره. دختر و پسری که با هم ازدواج کردن، دو سال بعد طلاق گرفتن، اما رابطه شون به همون اندازه سابق جدیه :)
***
نمیدونم تا حالا چیزی دزدیدین یا نه، اما احتمالا شنیدید که خوردن یه چیز دزدی خیلی لذت بخشه.
از همون اولین روزی که آدم رو از خوردن میوه ممنوعه محروم کردن، گویا به چیز دیگه ای نتونسته فکر کنه.
نداشتن تعلق، وسوسه کننده انسان هاست و این به عقل هر کسی بستگی داره که چه محدودیتی رو بشکنه و چی رو حفظ کنه.
- ۹۶/۰۳/۰۴