پیش نوشت:با توجه به این که قصد داشتم که ارشد نخونم،دفترچه پاسخ کنکور رو گرفتم و همه اختصاصیا رو شانسی زدم.بهترین رتبه ای که اوردم ، 600 بود.درسی مثل کنترل خطی که حتی باهوش ترین دوستام صفر و حتی منفی زده بودن(رنک دو کنترلمون 0 زده بود و اون یکی دوستم که تو کنترل شاخه و بین بچه ها هم معروفه ، منفی زده بود.) رو من 22 درصد زدم البته به صورت شانسی و در بین 8 درسی که به این صورت پر کرده بودم ،فقط یه درس رو منفی زده بودم.
متن اصلی:شدیدا احساس میکنم که من حتی اگه با شانسی زدن رتبه 1 میشدم باز هم هیچ خوشحالی ای تو وجود من راه پیدا نمیکرد.چون میدونستم که خودم هیچ کنترلی برای این حرکت نداشتم و همش "شانسی" بوده.یه خورده ای ادم احساس پوچی هم میکنه.هیچ نقشی در نتیجه نداشتن ، حس خوبی نداره.
احتمال میدم که اگه دوباره وقت کنکور برگرده ، دیگه شانسی پر نمیکنم بلکه هر سوالی رو که خوندم ، "سعی" میکنم خودم جوابشو پیدا کنم.حالا یا پیدا میکنم یا این که پیدا نمیکنم و خالیش میزارم.راستش الکی پر کردن یک گزینه لذت خوبی به ادم میده و آدم فکر میکنه مساله رو حل گرده ، در حالی که فقط خودشو فریب داده.
شانسی زدن یه چیز دیگه ای هم داره اینه که دیگه نمیتونی خودتو از یه رتبه بالاتر فرض کنی.من دوستای دیگه ای هم داشتم که شانسی زدن ، اما هیچ کدوم به خوبی من نشدن.این یعنی اینکه من بهترینشون بودم و همین بهترین ، تقریبا جاهای به درد بخور دیگه قبول نمیشه.پس کسی که شانسی میزنه ، انتظاراتش باید یک صدم بقیه افراد باشه.
متن اصلی تر:هیچ فرقی بین زندگی کردن و این کنکور نیست.فکر میکنم اگه قرار باشه که زندگی رو هم به صورت شانسی بگذرونیم ، حتی اگه ادم بسیار موفقی بشیم ( که احتمالش بسیار پایینه) ، هیچ لذتی به ادم دست نمیده.تنها سعی و تلاشه که میتونه ادم رو خوشحال کنه .
پی نوشت:شرمنده که چرت و پرت نوشتم.
بعضی وقتها به این فکر میکنم که محیط چقدر میتونه رو ادم تاثیر بذاره.فکر میکنم محیط یکی از مهم ترین چیزاییه که ادما وقتی میخوان جبر رو به ادم بقبولونن ازش حرف میزنن و از اینکه ادم پرورده همون محیطه و ... .
اما دوستم نکته جالبی رو اشاره کرد.میگفت همین که تو دنیا کسی بوده که گفته
اگر تمام اقالیم سبعه را به من دهند تا دانه جویی را از دهان مورچه ای بگیرم هرگز این کار را نخواهم کرد.
فکر میکنم حداقل برای من این حرف و حداکثر برای همه دنیا کافی باشه تا بدونن که هیچ بهانه ای برای هیچ کار زشت و عدم پیشرفتی دلیل نخواهد بود.
چیزی که برام یه خورده غیر منطقی به نظرم میومد،این بود که چرا افراط یا تفریط کردن کار اشتباهیه؟چرا که اگه کاری درسته در هر شدت و میزانی که میتونی باید انجامش بدی و اگر کاری اشتباهه نباید حتی در کوچک ترین مقدار هم انجامش بدی.
یه خورده که فکر کردم ، احساس کردم تو این قضیه به چیزی دقت نمیکردم و اون وجود اشباع در کل دنیای طبیعته.
ما میتونیم یک سنگ رو مغناطیسیش کنیم منتها اتفاقی که میفته اینه که به هر میزان که بخوایم نمیتونیم این کار رو انجام بدیم چرا که ماکزیمم مغناطیس شدگی ای که یه سنگ میتونه داشته باشه اینه که تموم مولکول هاش در راستای میدان مغناطیسی مدنظر قرار بگیرن و اگه همه مولکول ها تو اون حالت چینش پیدا کردن دیگه مولکولی نیست که بخواد با تغییر جهتش میزان مغناطیس شدگی رو افزایش بده.
این یک نگاه و نگاه دیگری که شاید میتوان به قضیه داشت:
در مورد این قضیه افراط و تفریط ، همیشه پاراگرافی از دنیای سوفی به یادم میاد :
“در نظر کرکه گور ، مسیحیت آن چنان غیرعقلی و توان کاه است که میبایست یا دربست ان را پذیرفت یا دربست رد کرد.فایده ندارد که که “اندکی” یا “تا اندازه ای” مذهبی باشی.چون یا عیسی روز عید پاک از قبر برخاست – یا برنخاست. و اگر واقعا از قبر برخاست ، و اگر به راستی به خاطر ما جان داد – امری چنان عظیم است که باید کل زندگی ما را در برگیرد.”
یه خلاصه همینطوری اگه قرار باشه واسه خودم بگم،به نظرم کاری ارزش داره و خوبه که تا حد جونت واسه اون کار بتونی تلاش بکنی.پس مشکلش چیه که ماها نمیتونیم تو یه کار افراط یا تفریط داشته باشیم؟پاسخ خودم اینه که به اون چیزی که فکر میکنیم درسته ، به صورت کامل ایمان نداریم که درسته.
گرچه شاید این نوع نگاه در نگاه اول درست به نظر برسه اما نظرتون رو به جمله ای راجع به نسیم طالب جلب میکنم.جمله زیباییه:
"او هر کاری میکند یا نمیکند، اما همان کاری را انجام میدهد که بر زبان میآورد و باور دارد."
و فکر میکنم یکی از مشکلاتی هم که داریم به این قضیه برمیگرده.
انسان حداقل پپش خودش به اصولی چه درست و چه غلط ایمان داره.به نظرم مشکل اینجاست که ما حتی به اون چیزهایی که ایمان هم داریم درستن ، باز عمل نمیکنیم.
راسل در این مورد حرف زیبایی داره.وقتی ازش میپرسن که فلسفه تو چگونه فلسفه ایه؟اینطوری پاسخ میده : "نوع فلسفه ای که من دارم به این گونه است که به فرد اجازه میدهد با وجود تمام مجهولات نسبت به عملی که انجام میدهد ، مطمئن باشد."
یکی از شعرهایی که هم دوسش دارم :
در راه کشف حقیقت
سقراط به شوکران رسید
مسیح به میخ و صلیب
ما نه اشتهای شوکران داریم
نه طاقت میخ و صلیب
پس بهتر است بجای کشف حقیقت
برگردیم و کشکمان را بسابیم!
اکبر اکسیر
انسان هایی که هی تکرار میشویم و گاهی با بعضی موفقیت های تکراری خوشحال میشویم و گاهی با شکست های تکراری دیگر ناراحت میشویم.
یاد چیزی افتادم که دوست دارم بنویسمش:
مجلس ختم داییم بود که ملت میومدن ، تسلیت میگفتن و میرفتن.یکی از پیرمردها که اومد،مشغول حرف زدن با یکی از دامادهای داییم شد.داشت میگفت که داییم جایی خیلی به دردش خورده بود.دایی مرحوم من به دلیل این که با اداره ها و اینا زیاد سر و کار داشت و آخوند محترم و پیری هم بود ، تو اداره ها حرفشو قبول میکردن و به کاراش خوب رسیدگی میکردن.به خاطر همین دلیل ، کار اون پیرمرد رو راه انداخته بود .
تو اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که زمانی بود که از این جور ادما بدم میومد.آدمایی که حتی تو مجلس ختم طرف هم به یاد خوبی هایی که اون شخص در حقشون کرده میفتن.ادمایی که فقط به فکر خودشونن.
اما الان یه جور دیگه فکر میکنم.اتفاقا یکی از معدود چیزهایی که میتونه محک خوبی واسه موفقیت آدم باشه ، اینه که آدم بدونه که چقدر از درد دیگران رو التیام داده.