دل نوشته هام

طبقه بندی موضوعی

۲۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اشتباهات قشنگ

جدیداً یکی از زیباترین واژه‌ها واسم کلمه دیرآموخته شده.

آموخته‌ای که قبلا نمیدونستی یا ازش استفاده نمیکردی، اما الان سعی میکنی ازش کار بکشی.

***

یکی از چیزایی که فکر میکنم بیشتر ماها توش ضعف داریم، نحوه درست اشتباه کردنه.

یکی از اشتباهاتی که فکر میکنم تو این زمینه توش قوی هستیم، فراموش کردن اشتباهاته. یعنی الان شما سعی کن که اشتباهات گذشته تو به خاطر بیاری، به احتمال بسیار زیاد خیلی هاشون از خاطرتون حذف شده. و همین در اغلب موارد باعث میشه مشابه همون اشتباه رو تو یه موضوع و حوزه دیگه ای مرتکب بشی. (اگه یه اشتباه دقیقاً به همون نحوه اول دوباره تکرار بشه، یه جورایی خیلی بده)

پرانتز باز. فکر میکنم یکی دیگه از خوبی‌های نوشتن، همین احتمال ماندگاری بالاترش باشه. (فقط اگه مثل بلاگفا یه بلای آسمانی واست نازل نشه یا یه آتش سوزی باعث پرکشیدن نوشته هات نشه). خیلی حرفارو میزنی اما یه روز بعد یادت میره در حالی که تو نوشتن میتونی حرفای خودتو به معنای واقعی کلمه بپایی.پرانتز بسته.

اشتباه ها به خاطر سپرده نمیشن و به خاطر همین، امکان تکامل منفی هم وجود داره.

البته یه دلیلش میتونه خطای شناختی ما باشه. بسیاری از اشتباهاتمونو یه اشتباه نمیبینیم. شاید حتی اگه مضراتش بیشتر از منافعش باشه اما چون ذهنمون در برآورد کردن منافع اشتباه میکنه و بعضی وقتها منفعت هاشو بیشتر از حد واقعی تخمین میزنه، احتمالاً اصلاً اون کارو اشتباه ندونیم.

دومین اشتباه هم در نحوه قضاوت‌ راجع به اشتباه هاست.

ذهن صفر و یکی ما وقتی به اشتباهای گذشته‌اش فکر میکنه احتمالاً هیچ چیز خوبی توش نمیبینه و به خاطر همین یه اشتباه دیگه مرتکب میشه.

فکر میکنم ذهنمون نمیتونه از یه خاطره بد، چیزای خوب رو جدا کنه و سعی کنه خوبی‌ها رو تکرار کنه و صرفاً بدی‌ها رو اگه ممکن بود از کارای خودش حذف کنه. (البته کلاً حذف بدیها برای من اولویت بیشتری از ماندن خوبی‌ها دارد.)

***

یادمه یه بار یکی از استادا داشت اشتباهات بچه‌ها تو برگه های امتحانی سال‌های گذشته رو واسمون می‌گفت و میگفت:بیشتر بچه‌ها مثل هم اشتباه میکنند.

پرانتز باز.شاید به خاطر تقلب اینطوری بوده.

البته تو زندگی واقعی وقتی انسان‌ها از رو هم تقلب میکنند دیگه اون کار، کار اشتباهی به نظر نمیاد چون تعداد بیشتری از مردم دارن انجامش میدن.پرانتز بسته

بعد یه جمله باحالی گفت که خوشم اومد. می‌گفت اگه اشتباه هم میکنید، یه اشتباهی بکنید که کس دیگه ای اون اشتباهو نمیکنه.

***

بعضی کارا رو واقعاً نمیتونم تشخیص بدم کار درستی بوده یا نه.

شاید کار منطقی ای بوده. شاید هم نه.

به خاطر همین هم نمیدونم دوباره انجام دادنش کار درستیه یا نه.

***

پیشنهاد: «وضعیت سفید» را از دست ندهید.

برای دومین باره می‌بینم اما باز همون مزه خوب بار اول رو داره.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

به نظرم مدرس خیلی درست می‌گفت که: سیاست ما عین دیانت ما و دیانت ما عین سیاست ماست.

**

ما آدمایی هستیم که در سال، 1 ماه به خاطر قرب به خدا! روزه میگیریم و سعی میکنیم از کارهایی به اصطلاح گناه، دوری کنیم و کارهای به نظر عرف صواب رو انجام بدیم و بدتر از این دو مورد، کارهای باثواب انجام بدیم.

در 11 ماه بقیه سال، به خاطر خودمون گناه میکنیم و از کارهای صواب دوری میکنیم و تنها چیزی که شاید تو 12 ماه سال ثابت باشه، امیدمون به ثواب با کارهای خودخواهانه است.

شاید همین باعث شده که هنگام اومدن رئیس رؤسای کله‌گنده تر به شهر خیابونا تر و تمیز میشن و چراغکاری.

دستمال کشی(تعبیر مودبانه تر یه کلمه اصیل تر دیگه) در 12 ماه سال ادامه داره اما فقط یه ماه به کارا رسیدگی میشه.

فقط همین ماهه که شیطان به زنجیر کشیده میشه و بقیه ماه ها، فرشته‌هان که باید بالهاشون زنجیر بشه و کلاغ پر برن.

**

پی نوشت: ایمان برای ما انسان‌ها خیلی خطرناکه. چون باعث گشنگی، کم خوابی، تلاش و ... میشه. من به خاطر خودم و اینکه رفاهم دچار مشکل نشه، سعی میکنم آدم بی ایمانی باشم. اگه بی ایمان باشی، یه ماه کافیه اما اگه میخوای باایمان باشی، باید هر دوازده ماهت، ماه رمضون باشه. خب خیلی سخته دیگه.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

یکی از جاهایی که بسی ازش متنفرم، خوابگاهه.

با آدمایی دوست میشی که هیچ دیدی از محل زندگی، زبان، فرهنگ و ... ِ گذشته تو نداشتن و ممکنه درموردت قضاوت‌هایی انجام بدن که باعث ناراحتیت بشه.

همونطور که تو هیچ دیدی از اونا نداری و ممکنه بعضی حرفات باعث ناراحتیشون بشه.

به خاطر همین یه اولویت بندی هایی در ایجاد کردن یا تداوم دوستی هام هست که البته مثال نقضهایی هم داره. (به ترتیب از صمیمیت پایین به بالا نوشته شده)

اولین کسایی که سعی میکنم باهاشون ارتباط جدی نداشته باشم، افرادیه که مثلا تو خوابگاه باهاشون آشنا میشم. نه زبون مشترکی داریم نه آب و هوامون به هم میخوره و تقریبا هیچ چیز مشترکی نداریم

بعدِ اون با کسایی که هم زبونمن، احساس راحتی بیشتری میکنم. حداقل خیلی چیزای مشترکی داریم. نمیخوام بگم زبان چیز مهمیه. اما در ایجاد ارتباط فکر میکنم همزبانی باعث تفاهم بیشتری هستش.

مورد سوم دوستای همشهریم هستن. فکر میکنم این افراد بیشتر از بقیه افراد با من حس مشترک دارن. چه به دلیل فرهنگ منطقه و چه به دلیل مشکلات مشترکی که تو شهر داریم. حداقل فکر میکنم بیشتر از بقیه افراد باهاشون گذشته مشترک دارم و این باعث فهم از هم میشه

و در نهایت فکر میکنم گروهی که باید نهایت صمیمیت رو در موردشون داشت، خانواده است. از اولِ اولش بودن، خیلی از روزای خوب و بدتو دیدن. حتی اگه بعضی وقتها اونا قضاوت‌های بدی راجع بهت داشته باشن، اون موقع است که تو میدونی چرا همچین قضاوتی داشتنهم تو درکشون میکنی و هم اونا درکت میکنن.

***

یه مثالی از دوستان گذشته ام که همیشه باعث نفرت من میشه.

اول اینو بگم که کلا من به نژاد ها و زبان ها اهمیت نمیدم و همیشه دوستان رو دعوت میکنم که منطقی فکر کنن. این جریان هم واسه موقعیه که تو تبریز به خاطر برنامه فیتیله اعتراضات بود و با دوستم راجع به اون قضایا حرف میزدم:

این دوستم یه بار پیش بقیه منو متهم به پان ترک بودن کرد، بدون کمترین فهمی از اینکه پان ترک اصلا یعنی چی. 

و بعد از چند مدت، یکی از دوستان دیگه ام، لهجه این فرد رو مسخره کرد. طرف خیلی ناراحت شد و به اون دوست مسخره کننده یه اخمی کرد که حتی منم ترسیدم :)

وجود همچین دوستانی همیشه بهم این پیام رو میده که باشعور بودن کار ساده ای نیست. طرف حتی یک روز هم جای یه آدم ترک نبوده و با این وجود قضاوت های عجیب غریبی هم راجع بهشون میکنه. 

***

فکر میکنم بدتر از اینکه من رو مثلا به یه صفتی میدونست این بود که منو پیش بقیه هم با این خطاب عنوان کرد. 

حالا مثلا تو فکر میکنی که من یه اخلاق بدی دارم. اما شاید این کلمه پیش بقیه به معنای یه چیز دیگه ایه.

فکر کنید یکی از دوستان یکی دیگه رو مثلا به عصبانی بودن بشناسه در حالی که شاید پیش یه کس دیگه همون رفتارهای عصبی اون فرد یه رفتار عادی تلقی بشه. اما وقتی تو این حرفو پیش بقیه میزنی، بقیه هم با همین نگاه با اون فرد برخورد میکنن. و نهایتا میشه قضیه پیش بینیهای خودانجام. اونقدر باهاش بد رفتار میکنی که اونم رو تو عصبانی میشه و اون موقع میگی : از اول میدونستم آدم عصبانی ای هستی.

***

یعنی حاضرم تو یه خونه ای تک و تنها باشم اما تو خوابگاه نباشم.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

پیش نوشت: در دو سه روز اخیر، به خاطر خبر خوبی که شنیده بودم، یه خورده احساس شادی میکردم.

فکر میکنم هر چقدر شادتر میشم، از خودم دورتر میشم. 

هر چقدر غمگین تر باشی، ارتباط با خودت راحت میشه اما با بقیه سخت تر و در حالت شادی برعکس همین اتفاق میفته.

شاید مثل اون "آلوئه ورا"ییم که هرچقدر خاکش نامرغوبتر میشه، بهتر بار میده. 

با این توضیحات احساس میکنم نمیتونستم از خودم بنویسم. اما یه مطلب به نظر من مفید از اطلاعاتی که اخیرا به دست آوردم مینویسم. از چرت و پرت های خودم خیلی بهتره.

***

در کتاب قوی سیاه داستانی اینگونه نوشته شده بود:

به مردی به نام دیاگوراس که اعتقادی به خدایان نداشت، لوح های نقاشی شده ای نشان دادند که چند عبادت کننده را در حال دعا خواندن به تصویر کشیده بود که از غرق شدگی کشتی که متعاقب آن اتفاق افتاده بود، نجات یافته بودند. پیام ضمنی نقاشی ها این بود که دعا کردن تو را از غرق شدن نجات میدهد. دیاگوراس پرسید: "تصویر آن هایی که دعا خواندند و بعد غرق شدند کجاست؟".

به نظر میرسه ما به گروه دوم یعنی کسایی که دعا خوندن و نتیجه ای ندیدن، توجهی نمیکنیم. و فقط به دیدن گروه اول اکتفا میکنیم و شاید به خاطر همین هم گاها به اشتباه میفتیم.

اما نکته ای رو از دوره روانشناسی اجتماعی(که فایلاش تو مکتب خونه هست) اضافه میکنم که بهمون این قابلیت رو میده که حقیقت رو بیشتر درک کنیم:

ما علاوه بر دو گروه بالایی، باید تعداد کسایی رو که دعا نخوندن اما غرق شدند و همچنین کسایی که علی رغم دعا نخوندن، غرق نشدند رو هم بدونیم تا بتونیم تاثیر دعا خوندن رو بر احتمال نجات پیدا کردن بتونیم پیدا کنیم.

به جدول زیر یه نگاهی بندازید: (تو این مثال، نشانه دعا کردن و نتیجه نجات پیدا کردن هستش)

 


متاسفانه بسیاری از ماها، عموما یکی و (اگه باشعورتر باشیم)حداکثر دو تا از خونه های این جدولو میبینیم و نمیتونیم به چهارتا خونه این جدول نگاه کنیم و راجع بهشون فکر کنیم. 

در حالی که حقیقت با دیدن هر چهارتا خونه مشخص میشه.

***

پی نوشت1: متاسفانه در مثال دعا کردن، خداپرستا فقط عدد N و بیخداها فقط عدد P رو میبینن.

پی نوشت2: این چهارتا خونه رو تو خیلی از موضوعات دیگه هم میشه پر کرد. برای دیدن مثال های بیشتر میتوانید به شاهکار قوی سیاه اثر نسیم نیکولاس طالب یه سری بزنید.

پی نوشت3: شاید مردم در بعضی چیزها به سادگی گول نخورن. اما بازهم گول زدن با آمار خیلی راحت تر از گول زدن بدون آماره. مردم فکر میکنن علم خیلی بی شیله پیله میخواد خدمت کنه. غافل از اینکه به حرف خیلی از شارلاتان های علمی نمیشه اعتماد کرد. 

تو دنیای علم گاهی کلاهبرداری صورت میگیره. حالا شما در نظر بگیر تو سیاست چقدر میشه با این آمارها مردم رو گول زد. 

پی نوشت4: اگه بد نوشتم و متوجه نشدید، لطفا بگید تا واضحتر بنویسم.

  • مرتضی خیری
  • ۱
  • ۰

سوالی که واسه خودم گاهی وقتها مطرح میشه، اینه که چه لزومی داره اگه حرفی داری بیای تو وبلاگ بزنی؟ مثلا چرا نمیری با کسی راجع بهش حرف بزنی و صحبت کنی؟

و فکر میکنم همین اشتباهی بود که من تا چند مدت پیش متوجه نبودم. فکر میکردم میان گفتن و نوشتن تفاوتی نیست. (البته لزومی هم نداره که حرفای بعدیم صحیح باشه. فقط فکریه که الان دارم.)

به نظرم، وقتی تو وبلاگ راجع به چیزی مینویسم، مثلا راجع به رفتارهای کسی انتقاد میکنم، شاید تا دو سه روز بعدش احساس کنم که نسبت به اون فرد این چیزا رو گفتم اما بعد دو سه روز، اینطور فکر میکنم که باید نسبت به خودم هم اون انتقادها رو داشته باشم و نسبت به خودم هم مواظب باشم.

وقتی با یه کسی صحبت میکنم، احساس میکنم مخاطبی دارم که باهاش حرف میزنم و مجبوره که به حرفام گوش بده(حداقل خیلی هامون نمیتونیم به کسی بگیم دیگه حرف نزن). اما این احساسی نیست که وقت نوشتن بهم دست میده. نوشتن یه جور حرف زدن جلو آینه است. مخاطب حرفات خودتی.

و به خاطر همین شاید تو نوشتن نوشته ای، اول میخواستم یه سوزن به فرد دیگه ای بزنم اما بعد دو سه روز احساس میکنم که یه جوالدوز به خودم زدم.

و به خاطر همین که حرف زدن راجع به یه مطلب، مخاطبی داره و اون مخاطب فرد دیگه ایه، فکر میکنم حرف زدن خیلی عمل ریاکارانه تری نسبت به نوشتن هست. در حالی که در نوشتن اصلا نمیدونی که خواننده با حرفهات موافقه یا نه. در حالی که در حرف زدن، گاه با توجه به بازخوردهایی که از دیگران حین حرف زدن باهاشون میگیریم، ممکنه حرفمونو تغییر بدیم. از این که شاید از روی چهره مخاطب، احساس کنیم که با ما موافق نیست، شاید حرفی که میخواستیم بزنیم را به گونه ای تغییر بدهیم تا نظرش را عوض کند و موافقمان شود.

و احساس میکنم نوشتن به مراتب عمل متواضعانه تری است. چرا که اصلا نمیدانی که مخاطبی داری یا نه. و یا اینکه کسی را مجبور نکرده ای تا بنشیند و حرفهایت را گوش کند. 

یه تفاوت دیگه ای هم که احساس میکنم بین این دو تا وجود داره، اینه که تو صحبت کردن، کار فکری شاید به اون اندازه ای نباشه که حین نوشتن هست. شاید تو صحبت کردن خیلی وسواس به خرج ندیم اما احتمالا در نوشتن به خاطر اینکه دیگه بعدا نمیتونی خواننده رو پیدا کنی تا توجیهش کنی، سعی کنی بهترین چیزی که میتونی ارائه بدی رو بدی. در حالی که در حرف زدن خیلی امکانات بیشتری برای فهموندن حرفت به طرف مقابل داری(وقت بیشتری رو داری، حرف زدن راحت تره، از طریق حالات چهره و ... میتونی مقصودتو بیان کنی و شاید خیلی چیزای دیگه) و این لزوما یه ویژگی مثبت نیست و شاید گاهی مضر هم باشه. گاهی بیشتر بودن امکانات، به جای اینکه قدرت بیشتری بده، صرفا فرد رو تنبل میکنه. در حالی که در نوشتن، به دلیل کمتر بودن امکانات ارتباطی، دقت بیشتری صورت میگیره.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

ماجرای یک عکس

عکس ها دنیای عجیبی دارند. بعضی هایشان داستانی پشت سر خود دارند. بعضی عکس ها را دوباره که نگاه میکنی، چیزهای عجیب و غریبی در ذهنت شروع به پیدا و پدیدارشدن میکنند.

اما ماجرای این عکس برای من کمی متفاوت تر است. 

آبشار شرشر

اینجا آبشار شیرشیر( همون شُرشُر)ـه که تو 40 کیلومتری تکابه.

به رسم اشتباهاتی که باید تو زندگیم بکنم، اینبار رفتم زیر آبشار(نه به خاطر عکس گرفتن) و حمیدرضا اتفاقی این عکس رو گرفت.

تقریبا دو سه روز بعد این ماجرا که برگشته بودیم تهران، حالم بد شد و یه خورده ای خون بالا آوردم. فهمیدم ویروس گرفتم.

وقتی به پدرم زنگ زدم فهمیدم که اون هم مریض شده و مریضی ای تقریبا مشابه من.

در همون ایامی که پدرم مریض بود، داییم هم از تهران رفته بود شهرمون.

و چند روز بعد اینکه برگشت تهران، فوت کرد.

هیچ اصراری ندارم که شما فکر کنید که این قصه پردازی درسته. 

اما چیزی که هست، اینه که به نظر من احتمالش هست(حتی اگر خیلی کم هم باشه) که این بیماری با من ایجاد شده باشه و به پدرم منتقل شده باشه و از اون به داییم که شاید بدن ضعیف تری در برابر ویروس داشتن و نتونستن مقاومت کنن برعکس منی که خیلی جوون ترم.

فارغ از اینکه دلیل فوتشون چی بوده یه لحظه فکر کنید که به خاطر من بوده.(گرچه فکر میکنم همچین ماجراهایی الان خیلی واقعی و متداوله)

سوالی که همیشه واسم مطرح میشه و جوابی واسش ندارم: آیا به نظرتون من در فوت ایشون تقصیری دارم؟

این یک سواله که تو یه حوزه دیگه میتونم اینطوری بپرسم: دانش آموزی به خاطر خواندن کتاب دنیای سوفی خودکشی کرده. آیا یوستین گردر یا مترجم کتاب یا معلمی که کتاب رو پیشنهاد کرده، آیا در قتل اون فرد تاثیر داره؟

اما دو تا نکته ای که دوستشون دارم:

اولی اینکه با توجه به این تجربه ام احساس میکنم زندگی خیلی ساده میتونه به پایان برسه. 

هیچ تضمینی وجود نداره که چیزی که تو رو نکشته، فرد دیگه ای رو هم نکشه. چیزی که برای تو عسله، ممکنه برای شخص دیگه ای زهر باشه و خیلی ممکن های دیگه.

خیلی اتفاق بزرگی قرار نیست بیفته تا تو بمیری.

زندگی برام یه جورایی خیلی ساده تر شده.

و دوم اینکه به نظرتون چه لزومی داشته من برم زیر آبشار؟ 

زندگی پر از حماقتهاییه که به نظر خود فرد خیلی حرکت خوبیه اما شاید به یه چیز خوب ختم نشه و پر از کاراییه که به نظر فرد خیلی حرکت بدیه اما شاید به نتیجه ای بسیار خوب منجر بشه.

و قضیه وقتی پیچیده تر میشه که یک جامعه ای به خوب یا بد بودن کاری معتقدن اما نتیجه ای برعکس میده.

دنیا خیلی پیچیده است. بچه های کوچکی مثل من در تلاش و جنب و جوشیم برای فهمیدن بعضی چیزا و فقط وقتی آروم سرجامون میشینیم که پیر شده باشیم و قدری باتجربه.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

بزرگی گفت: آزمایش نکردن قبل از دوستی، از صفات احمقان است.

و بسیاری از ما نه تنها گوش نکردیم، حتی خندیدیم.

***

یکی از پیشنهادهایی که راجع به آزمایش دوستی به نظر من میرسه، اینه که به شخص، یه چیزی که دوست دارین رو پیشنهاد بدین.

اون چیزه، هر چیزی هم میتونه باشه: کتاب، فیلم، آهنگ، یه فعالیت، شغل و ...

افراد به این پیشنهادهای شما با راه های گوناگونی واکنش نشون میدن.

یکی همون اول تایید میکنه و شاید یه لبخند هم بزنه و تشکری هم بکنه اما احتمالا واسش مهم نیست.

یکی از همون اول مسخرت میکنه.

یکی صادقانه میگه بررسی میکنم.

 و یکی هم شاید "بله قربان"گوی تو باشه.

و خیلی واکنش های رنگ و وارنگ دیگه.

فکر میکنم اشخاص در برابر این پیشنهادها خودشونو به راحتی ابراز میکنن و رو داریه میریزن. 

اونموقع شما میتونید به راحتی مشاهده کنید که آیا چیزی که رو داریه است، چه مقدار ارزش دوستی دارد. 

اونموقع است که میفهمید اون فرد یه افیون برای سرگرمی و تهومه یا یه انرژی زا برای رشد که حتی ارزش بیخوابی کشیدن هم داره.

***

شاید این همون راهی باشه که احمدرضا نخجوانی در مصاحبه شغلیش واسش مهمه.

بهت یه کتاب میده و از نحوه واکنشت به اون کتاب، رفتارت به خیلی چیزای دیگه رو هم درمیاره و استنباط میکنه.

***

این یک پیشنهاد دوستانه است و جدی گرفتن یا نگرفتنش به شما بستگی داره.

اما من خودم به تازگی خیلی استفاده میکنم و به نتایج جالبی در نگاه به دوستان هم رسیده ام.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

یکی

پیش نوشت: این متن بلند را بدون در نظر گرفتن برخی چیزها بخوانید.

***

باید حداقل و حداکثر "یک نفر" باشه. 

***

پی نوشت: این جمله، جمله کوتاهی است برای خواننده و متن بسیار بلندی است برای نویسنده.

پی نوشت 2:

دنیای کتاب ها هم به مسخرگی همین یک جمله است.

آدمیزادی سالها برای نوشتنش وقت میگذارد.

آدمیزادی دیگر در یک یا دو هفته میخواندش و در آخر اگر به دلش بنشیند، صفتِ مسخره یِ "جالب" را برایش استفاده میکند.

هیچ کس در حرف های کس دیگری غرق نمیشود. 

همه در حرفهای همدیگر زنده اند. میشنوند تا پاسخی دهند.

دیگر کسی جنون را عاقلانه نمیداند.

جز آن "یک نفر" که میشنودت. 

مجنونت میشود تا در جنونت تنها نمانی.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

داستان و معنا

یکی از معیارهای انسان بودن برای من، توانایی در داستان گفتنه.

نه اینکه بشینی و داستانای بقیه رو بخونی و بتونی واسه بقیه تعریف کنی.

به نظر میرسه این کاریه که خیلی ها میتونن انجام بدن، بعضا بدون این که کمترین فهمی ازش داشته باشن.

منظورم داستانیه که آدم میتونه از خودش خلق کنه.

چه با ماجراها و داستان هایی که تو زندگی واقعی تجربه شون میکنی و چه داستان هایی که در ذهن خودت میسازی.

بین این دو هم تفاوتی نمیبینم. یه چیزی چه ذهنی باشه و چه عینی دیگه برام هیچ تفاوتی نداره.

تنها شرطی که واسم داره، اینه که داستان واسم بامعنا باشه.

راجع به کلمه معنا شاید حرفهای خیلی زیادی زده بشه. 

اما من راجع به معنا اینطور فکر میکنم که معنا دقیقا همون داستانه. 

اگه اینطوری بگم شاید بهتر باشه: فکر میکنم مهارت داستان گویی همون چیزیه که تو تفکر استراتژیک، بهش سناریو نویسی میگن. و چیزی که تو تفکر استراتژیک راجع بهش بحث میشه، هدفه. اینکه چقدر ارزشمندی، به این بستگی داره که در راه هدفی که داری چقدر بتونی فعالیت انجام بدی. فکر میکنم متاسفانه خیلی از ماها هیچ هدفی در زندگی نداریم و راستش یه راه حلی که میتونم حتی برای هدف پیدا کردن در زندگی بهش اشاره کنم، داستان نویسیه.

خلاصه اینکه فکر میکنم هر کسی برای زندگی بهتر باید مهارت داستان سازی رو بلد باشه.

  • مرتضی خیری
  • ۰
  • ۰

در غم یک عزیز

هیچ وقت فکر نمیکردم دلم به این اندازه برای کسی تنگ شود. یعنی من آنطور آدمی نیستم که دلم برای کسی تنگ شود. اما این بار ...

هر جایی که میروم و چهره ای شبیه چهره او را میبینم، پیش خودم میگویم خدایا خودشه. اما همیشه بعد کمی دقت میفهمم که باز اشتباه کرده ام.

هر جا ماشین ال90 سفید رنگی میبینم، میگویم خدایا چه میشود راننده اش او باشد. اما باز هم، هر بار از این که او نیست، ناراحت و دلخسته میشوم.

اصلا چرا تهران اینقدر جمعیت دارد که برای هر فردی چند مشابه داشته باشد؟ شاید هم من هر فردی را به چشم او میبینم.

بدن تنومندی داشت. فکر نمیکنم در فامیل کسی میتوانست او را در کشتی شکست دهد. اما حیف که مشتی سلول های اضافی، هر کسی را میتواند از پای در بیاورد.

الان هم که دو سال از وفاتش میگذرد، باور نکرده ام. 

اما نمیدانم چرا هنوز هم دلتنگشم. هر وقت و هر جا فردی شبیهش را میبینم، پیش خودم میگویم شاید خودش را پنهان کرده تا چند سالی را به تنهایی زندگی کند. هنوز هم دنبالش میگردم.

در فامیل او را بیشتر از هر کس دیگری دوست داشتم.

از نگاه کردن به او روحیه میگرفتم. اعتماد به نفسم چند برابر میشد. از اینکه کنارش بشینم لذت میبردم. و از این که بین فامیل ها مرا تحویل میگرفت، احساس غرور میکردم. در فامیل آدم خودساخته ای که به مراتب خوبی رسیده باشد، زیاد نداریم. 

از بچگی تهران آمدنم یا به خاطر او بود یا به خاطر پدرش یعنی داییم. 

غم پسر، پدر را هم با خود برد. 

و ما دلتنگ تر از همیشه. برای کسی که بتوان دوستش داشت.

***

مرگ پدر شاید بدترین تجربه ای است که یک دختر نوجوان از زندگی میتواند داشته باشد.

شاید ازدواج کردن راه مناسبی برای ادامه زندگیش بود.

هیچ وقت فکر نمیکردم مرگ یک پدر بتواند چنین تاثیر بزرگی در زندگی فرزند داشته باشد.

اگر هنوز هم زنده بود، مطمئنم و مطمئنم که زندگی خیلی ها جور دیگه ای میشد.

***

این متن را نوشتم تا شاید بتوانم فراموش کنم.

  • مرتضی خیری